Part18

342 47 15
                                    


همه جا تاریکه و هیچکسی اون اطراف نیست..
فقط میتونه صدای پای خودشو بشنوه که داره آروم تو جنگل راه میره.. درختا جوری ایستادن که انگار آدمن و از دستت عصبانین ..منتظرن تا بهت حمله کنن..همه جا خشک و برهوته.. حتی صدای پرنده ای هم نمیاد.. مه غلیظی سراسر جنگل رو پوشونده . صداهای وحشتناکی  همه جنگلو پر کرده.. روی زمین که راه میره انگار توی لجنزاری از کثافته که میخواد پاهاشو بگیره و رها نکنه.. از دور نور سفیدی میبینه ..
سعی میکنه بره به طرفش ولی هرچی سعی میکنه انگار زمین و لجنزار مانعش میشن و راه رفتنو واسش سختر میکنن.. تلاش میکنه و قدم هاشو سختر بر میداره.. اینجا خیلی زیباست ولی..

یه مرداب .. پراز گلای نیلوفر آبی.. به نور نزدیکتر میشه.. .. یکی بیصدا دراز کشیده......... با لباس سفید توی مرداب آروم خوابیده.. دورش پر گلای نیلوفره.. این آدم.. انگار خیلی وقته مرده

بهش نزدیک میشه..شمشیر خودشو میبینه که تو قلبش فرو رفته .... انگار خیلی وقته روحش اینجا نیست

با ترس کنارش میشینه و با دستایی که میلرزن به صورت بی جونش نگا میکنه

به صورت وین دست میزنه.. .. اون خیلی وقته اینجا رها شده

شروع میکنه به گریه کردن

برایت: پاشو..

برایت به شمشیرش نگا میکنه که وسط قلب وینه

برایت: پاشو ..خواهش میکنم

یهو وین چشماشو باز میکنه و از دهنش خون میاد بیرون

وین: تو ...اینکارو کردی...تو..منو کشتی

برایت فریاد میزنه

برایت: نه ه ه

برایت با ترس از خواب بیدار میشه

...................

دریک : اون نمیتونه زیاد دور شده باشه...

سرباز: قربان این مسیر فقط به دره شیطان راه داره

دریک نیشخندی میزنه

دریک : ما هم میریم اونجا ملاقاتش

سربازا همه تعظیم میکنن

دریک: همه راه بیافتید

.........................

پم: نگهبان؟چرا اونو کشتی ..میان سراغمون

مایک عصبیه و مدام به در نگا میکنه

پم: مایک

مایک داد میزنه: تنها چیزی که من الان نگرانشم وینه.. اگه نتونه فرار کنه.. اگه بگیرنش

مایک با لگد میزنه به یه گلدون

پم : بهتره آروم باشی.. وین از پسش بر میاد

مایک: اون.. زخمی شده.. اون

مایک نفس عمیقی میکشه

مایک: اونو میکشن

king of darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora