برایت با تعجب سرجاس می ایسته ...نفس عمیقی میکشه
برایت: ازم چی میخوای؟؟ میخوای چیکار کنم؟
وین در حالیکه برایتو از پشت بغل کرده ..
وین: من جایی نمیرم
برایت میخواد دستای وینو بگیره که پشیمون میشه
برایت: نباید اینکارا رو با من بکنی.. واسه من زیادیه.... اگه دوستم نداری..
وین محکم اونو بغل میکنه
وین: تو واقعا منو گیج میکنی
برایت از بغل وین میاد بیرونو و رو به روش می ایسته.. بهش نگا میکنه
برایت: فکر نم تا حالا فهمیدی که چقدر در برابرت ضعیفم.. نمیدونم چرا وقتی طرفم تویی همه قانونام یادم میره..من ازت چیزی نخواستم.. الانم نمیخوام.. نمیخوام دلت واسم بسوزه یا حس کنی چون نجاتت دادم باید تحملم کنی.. من.
وین با ناراحتی برمیگرده و پشتشو به برایت میکنه
وین: فقط یکم زمان میخوام.. همین
برایت نفس عمیقی میکشه ولبخند آرومی میزنه
برایت: من حاضرم تا همیشه برات صبر کنم
وین برمیگرده و بهش نگا میکنه
برایت: بهتره بریم
..............
پم: میشه اینقدر راه نری تاپ..انگار حالت از من بدتره
تاپ با نگرانی میاد و میره.. یهو می ایسته
تاپ: ببخشید ولی یکم نگرانم
پم میخنده: یکم؟؟ فکر کنم بیشتر باشه.. نگران مایک نباش.. چیزی نمیشه
تاپ هول میکنه
تاپ: من.. نه .. من نگران هردوشونم.. من
پم: باشه حالا نمیخواد دست و پاتو گم کنی.. بهتره نگران نباشی چون اونا از پسش بر میان..
تاپ: ولی از دیروز تا حالا خبری ازشون نیست
پم: فقط باید منتظر بمونیم
صدای ناقوص به صدا در میاد
تاپ با ترس: اونا برگشتن
میخواد با عجله بره بیرون که پم جلوشو میگیره
پم: کجا؟
تاپ: برم ببینم چخبره
پم:میشه یکم آروم باشی؟
تاپ می ایسته و چند لحظه مکث میکنه
پم میخنده : حالا شد.. صبر کن با هم بریم
...................
جاس و دریک با عجله میان تو و تعظیم میکنن
پادشاه از جاش بلند میشه و دنبال ولیعهد میگرده
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد