Part 40

234 42 13
                                    

جاس : چین هم قراره بهشون ملحق بشه..میخوان به اینجا لشکر کشی کنن کنن

برایت با تعجب سر جاش میخکوب شده..نمیتونه چیزی بگه چون براش باور کردنی نیست

پادشاه با عصبانیت داد میزنه و رو میکنه به برایت

پادشاه : اگه اونا رو فراری نمیدادی الان این اتفاقا پیش نمی افتاد.. تویه احمق داشتی یه مشت غریبه رو به پدرت ترجیح میدادی.. الان چی شد؟؟ کجا رفتن ها؟؟ اونا فقط اومدن اینجا که جاسوسی کنن و برن

برایت چیزی نمیگه

پادشاه با عصبانیت : بگید لشکرو آماده کنن.. به هر کی که میتونه بجنگه سلاح بدید.. ..اگه حتی چین هم بهشون کمک کنه نمیزارم پیروز بشن..اونا نمیتونن راحت همه چیو ازم بگیرن

جاس تعظیم میکنه و با عجله ازونجا میره

برایت بدون اینکه چیزی بگه به طرف در میره

پادشاه داد میزنه : کجا داری میری؟

برایت : باید برای جنگ آماده بشم

...............

مادر وین : پسرم باید بیشتر غذا بخوری.. از وقتی برگشتی غذا خوردنت نصف شده

وین میخنده : من خوبم مادر.. تو بهتره مواظب خکدت باشی

مادر وین : معلوم نیست اونجا چی کشیدی که...

صدای در

مایک با عجله میاد تو

مادر وین از ترس از جاش میپره

مایک: ببخشید مادر.. ترسوندمتون؟

مامان وین : تو چته مایک؟ داشتم سکته میکردم..

مایک : ببخشید یه کار فوری پیش اومده..باید وینو با خودم ببرم

مایک رو میکنه به وین

مایک : فرمانده باید باهاتون حرف بزنم.. یه کار فوریه

وین بلند میشه

وین : خب مادر من فعلا باید برم

وین مادرشو میبوسه و همراه مایک میره

وین : چیشده مایک ..چرا قیافه ات اینجوریه؟؟

مایک سر جاش می ایسته

وین با تعجب : چته ؟؟

مایک : داره یه اتفاقایی میافته...

وین : چه اتفاقی ؟

مایک به وین با نگرانی نگاه میکنه

مایک :میخوان به تایلند حمله کنن

وین : چی؟؟ کی؟؟

مایک نفس عمیقی میکشه

مایک : تایوان و مالزی ... الانم اومدن پیش پادشاه.. ازش میخوان کمکشون کنه

king of darknessOnde histórias criam vida. Descubra agora