وین پاهاش سست میشه و می افته تو بغل برایت.. انگار داره خواب میبینه.. این آدم..
چرا اینجاست... چشماشو آروم میبنده
.............
برایت: اگه جرات دارید یه قدم دیگه بیاید جلو
پادشاه: داری چیکار میکنی؟
برایت به صورت و بدن وین نگا میکنه و آروم تو گوشش میگه
برایت: چطور جرات کردن باهات اینکارو بکنن
برایت با خشم بهشون نگا میکنه
برایت: قسم میخورم یه قدم دیگه بیاید جلو همتونو میکشم
پادشاه داد میزنه: تو دیونه شدی؟ اون میخواست تو رو بکشه.. اون به تو..
برایت داد میزنه : کی گفته؟
همه با تعجب سکوت میکنن و به برایت نگا میکنن
دریک چند قدم میاد جلو
دریک با تعجب: سرورم..
برایت رو میکنه به پادشاه
برایت: کی گفته کار اونه؟
پادشاه دستت سست میشه و تیرو کمانو میندازه رو زمین.. به دریک و سربازا نگا میکنه
پادشاه: اینجا چه خبره؟
دریک با تعجب به برایت نگا میکنه
دریک: شما نباید اینکارو بکنید
برایت: این آدم چند بار جون منو نجات داد.. چرا باید منو بکشه
پادشاه با عصبانیت داد میزنه: یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟ اگه کار اون نبود پس کار کی بوده؟
پادشاه بر میگرده و سیلی محکمی به دریک میزنه .. بعدم به چند تا از سربازا حمله میکنه
پادشاه: شما احمقا چتونه؟ چرا اینقدر بی عرضه اید
پادشاه داد میزنه و رو میکنه به برایت
پادشاه : کار کی بود؟؟اگه اون نبوده پس کار کی بوده
برایت اروم: نتونستم ببینمش.. ولی..
پادشاه با نگرانی میدوه سمت برایت
برایت و وین تو بغل هم بی هوش میشن
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد