برایت لیوان دستشو پرت میکنه رو زمین
برایت: از کی تاحالا خدمه اینقدر خودسر شدن؟؟ چطور اجازه دادی یه خدمتکار همینجوری سرشو بندازه پایینو از قصر بره بیرون؟؟
نگهبان: سرورم پادشاه بهشون اجازه دادن..تنهایی نرفتن و ...
برایت: دیگه بدون اجازه من ازین اتفاقا بیافته یه لحظه زنده نمیزارمت..فهمیدی؟؟
نگهبان با ترس: چشم سرورم
برایت: از جلو چشمام گورتو گم کن..برایت با عصبانیت بلند میشه
برایت: کاری میکنم نتونید اینجا خیلی دووم بیارید
.......................باعصبانیت وارد اتاق میشه.. کسی اینجا نیست.. به اطراف نگا میکنه.....میخواد برگرده و بره
صدای کسی میاد
وین: مایک.. تویی؟؟ چقد زود برگشتی؟
با عصبانیت به اطراف نگاه میکنه
وین: چرا مثل وحشیا درو باز میکنی؟ تو کی میخوای آدم بشی اخه
برایت چیزی نمیگه..میخواد توجه نکنه و بره
ولی صدای وینو که دوباره میشنوه کنجکاو میشه و میره سمتشچیزی که جلو چشماشه رو باور نمیکنه.... وین لخت رو به روشه...بدون هیچ لباسی..با اندامی فریبنده..که نمیشه ازش چشم برداشت
به طرز باور نکردنی بدنش سفید و براقه ....... ..
تا حالا هیچ کسیو ندیده که با زیباییش اینقدر راحت خودنمایی کنه...
برایت تو ذهنش: م...م..من اینجا چیکار میکنم؟یه لحظه چیزی پرت میشه به طرفش و نمیتونه چیزی رو ببینه.. به خودش میاد
وین با عصبانیت بدون اینکه اهمیت بده طرف مقابلش ولیعهده..داد میزنه
وین: هیی.. تو اینجا چیکار میکنی؟
برایت حوله رو از رو صورتش بر میداره و به وین نگا میکنه
وین زیر لب فحش میده طوری که برایت نمیفهمه .. میره طرف لباساش و زود شلوارشو میپوشه
وین: تو چرا همینجوری سرتو انداختی پایین و اومدی تو؟برایت : تو؟؟؟ از کی تا اینقدر جسور شدی که اربابتو تو صدا بزنی؟؟؟
وین عصبیه و به برایت نگا میکنه
وین: شما ارباب من نیستید.. نباید همینجوری بیاید تو .....این رفتارتون درست نیست
برایت : من هرجور بخوام رفتار میکنم .. قراره واسه ورودم به اینجا از یه خدمتکار اجازه بگیرم؟
وین: من دارم لباس میپوشم..لطفا برید بیرون
برایت پشتشو به وین میکنه
برایت: و اگه نرم ...چی میشه؟
وین نفس عمیقی میکشه و چشماشو با عصبانیت میبنده..میخواد خودشو کنترل کنه
وین: واسه من مهم نیست... فقط اگه کسی ببینه نمیگه تو حموم یه خدمتکار چیکار میکنید؟
برایت: تو یا خیلی احمقی یا خیلی دوست داری با دستای من بمیری.. ...کدومش؟؟
وین : من کاری نکردم که مستحق مرگ باشم.. شما...
برایت: تو زبونت خیلی درازه..
وین: اگه بخاطر اتفاقی که اونروز افتاد از دستم عصبانی هستید.....م..نبرایت شمشیرشو در میاره و میزاره رو گردن وین ..
برایت: فکر میکنی اینجا مثل خراب شده ایه که ازش اومدی؟ هرجوری بخوای میتونی رفتار کنی؟؟میدونی که کشتن تو واسه من مثل آب خوردنه
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد