Part 30

276 49 7
                                    

تاپ چشماشو باز میکنه و با نگرانی به اطراف نگاه میکنه..میخواد بلند میشه که مایک مانعش میشه

تاپ: من... نباید اینقدر میخوابیدم

مایک بهش نگاه میکنه

مایک: آروم باش... تو از دیشب تا حالا پلک رو هم نزاشتی

تاپ: باید برم .. کار دارم

مایک: ششش.. اینقدر سخت نگیر..

تاپ نفس عمیقی میکشه و به مایک خیره میشه

مایک کنارش دراز میکشه و بهش زل میزنه

چند لحظه چیزی نمیگن و فقط بهم نگاه میکنن

مایک: چته؟

تاپ: مممم ..میخواید برگردید؟

مایک میخنده :اگه بیرونمون کنن..آره

تاپ با ناراحتی :پس قراره تنهام بزاری

مایک بلند میشه و رو تخت میشینه.. نفس عمیقی میکشه و چیزی نمیگه

تاپ:.. ببخشید..نمیخوام ناراحتت کنم.. ولی.. این چیزیه که هر روز دارم بهش فکر میکنم

مایک: من نمیخوام تنهات بزارم

تاپ به مایک با تعجب نگاه میکنه

تاپ: یعنی.. واقعا منو دوست داری؟

مایک با تعحب بهش نگاه میکنه

مایک: چیه؟ شک داری؟

تاپ: آخه..

مایک بر میگرده و بهش نگا میکنه

مایک: آخه چی؟؟

تاپ: هیچی..

مایک: ..قرار نیست حرف نزده بینمون باشه

تاپ خجالت میکشه و سرشو میندازه پایین

مایک: نمیخوام وقتی با منی خجالت بکشی.. هرچی هست بگو

تاپ به مایک پشت میکنه

تاپ:...من میدونم یه خدمتکارم و ارزش تو بیشتر ازینه که با من باشی.. تو واسه من ..

مایک با اخم تاپو بر میگردونه به طرف خودش

مایک: این چرندیات چیه میگی؟ تو از سر منم زیادیی.. خیلی بهتر از منی..

تاپ چیزی نمیگه

مایک: هی.. تاین حرفا چیه میزنی.؟. چرا اینجوری فکر میکنی؟

تاپ با اخم چشماشو میبنده

تاپ: پس چرا ازینکه بهم نزدیک بشی میترسی.. چرا ازم دوری میکنی.. چرا تا حالا..

مایک  از تخت بلند میشه

تاپ: دیدی ؟ ازم فاصله میگیری؟

مایک: تو متوجه نیستی..رابطه داشتن مسخره بازی نیست تاپ.. من نمیدونم قراره چه اتفاقی بیافته.. اگه برم و مجبور بشم ترکت کنم؟؟ نمیخوام بهم وابسته بشی تاپ..

king of darknessWo Geschichten leben. Entdecke jetzt