تاپ چشماشو باز میکنه و با نگرانی به اطراف نگاه میکنه..میخواد بلند میشه که مایک مانعش میشه
تاپ: من... نباید اینقدر میخوابیدم
مایک بهش نگاه میکنه
مایک: آروم باش... تو از دیشب تا حالا پلک رو هم نزاشتی
تاپ: باید برم .. کار دارم
مایک: ششش.. اینقدر سخت نگیر..
تاپ نفس عمیقی میکشه و به مایک خیره میشه
مایک کنارش دراز میکشه و بهش زل میزنه
چند لحظه چیزی نمیگن و فقط بهم نگاه میکنن
مایک: چته؟
تاپ: مممم ..میخواید برگردید؟
مایک میخنده :اگه بیرونمون کنن..آره
تاپ با ناراحتی :پس قراره تنهام بزاری
مایک بلند میشه و رو تخت میشینه.. نفس عمیقی میکشه و چیزی نمیگه
تاپ:.. ببخشید..نمیخوام ناراحتت کنم.. ولی.. این چیزیه که هر روز دارم بهش فکر میکنم
مایک: من نمیخوام تنهات بزارم
تاپ به مایک با تعجب نگاه میکنه
تاپ: یعنی.. واقعا منو دوست داری؟
مایک با تعحب بهش نگاه میکنه
مایک: چیه؟ شک داری؟
تاپ: آخه..
مایک بر میگرده و بهش نگا میکنه
مایک: آخه چی؟؟
تاپ: هیچی..
مایک: ..قرار نیست حرف نزده بینمون باشه
تاپ خجالت میکشه و سرشو میندازه پایین
مایک: نمیخوام وقتی با منی خجالت بکشی.. هرچی هست بگو
تاپ به مایک پشت میکنه
تاپ:...من میدونم یه خدمتکارم و ارزش تو بیشتر ازینه که با من باشی.. تو واسه من ..
مایک با اخم تاپو بر میگردونه به طرف خودش
مایک: این چرندیات چیه میگی؟ تو از سر منم زیادیی.. خیلی بهتر از منی..
تاپ چیزی نمیگه
مایک: هی.. تاین حرفا چیه میزنی.؟. چرا اینجوری فکر میکنی؟
تاپ با اخم چشماشو میبنده
تاپ: پس چرا ازینکه بهم نزدیک بشی میترسی.. چرا ازم دوری میکنی.. چرا تا حالا..
مایک از تخت بلند میشه
تاپ: دیدی ؟ ازم فاصله میگیری؟
مایک: تو متوجه نیستی..رابطه داشتن مسخره بازی نیست تاپ.. من نمیدونم قراره چه اتفاقی بیافته.. اگه برم و مجبور بشم ترکت کنم؟؟ نمیخوام بهم وابسته بشی تاپ..
DU LIEST GERADE
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد