........فلش بک.........
دریک: سرورم بهتره آرومتر برید
برایت با سرعت با اسبش میتازه
برایت: بجای نق زدن بهتره یکم تند تر بیای..
دریک میخنده ...
صدایی از پشت توجهشو به خودشون جلب میکنه
سرباز از دور داد میزنه
سرباز: سرورم.. سرورم
برایت دهانه اسبو میکشه و می ایسته
سریاز نزدیک میشه
دریک: چی شده؟ چی میخوای؟
سرباز: سرورم اعلی حضرت میخوان.. برید پیششون.. برایت به دریک نگا میکنه
دریک: بهتره برگردیم..
دو میکنه به سرباز
دریک: خیلی خوب..برو.. ماهم الان میایم
سرباز: چشم قربان
برایت سر اسبو میچرخونه و به طرف قصر میرن
دریک: سرورم فکر کنم باز پادشاه براتون همسر پیدا کردن
برایت: چرا دست ازین کاراش بر نمیداره
دریک: چرا یکیو انتخاب نمیکنید
برایت با اخم به دریک نگا میکنه
دریک: بالخره که چی؟؟ باید ازدواج کنید یا نه؟؟ تا کی میخواید ازش فرهر کنید؟.
برایت: تا هر وقت که بخوام
دریک: شما ازینکه زنا بهتون دست بزنن متنفرید..
برایت با اخم: میخوای چی بگی؟
دریک نفس عمیقی میکشه
برایت: حرفتو بزن
دریک: ببخشید سرورم ..منظوری نداشتن..
برایت با عصبانیت دهانه اسبو میگیره و اونو میکشه و می ایسته.... به دریک نگاه میکنهدریک: چرا عصبانی شدید سرورم من فقط میخواستم بگم که شاید شما...
برایت: ساکت باش
دریک چیزی نمیگه و به راهشون ادامه میدن
................برایت و دریک وارد سالن میشن..
برایت: اینجا چه خبره؟؟
دریک: بهتون که گفتم؟ تازگیا تنها دغدغه پادشاه شده پیدا کردن همسر واسه شما
برایت با اخم به سالن و جمعیت توش نگا میکنه
همه ولیعهد و میبینن و بلند میشن.. تعظیم میکنن
برایت از وسط جمعیت میگذره و میره کنار پادشاه و میشینه
دریک آخر سالن دستاشو بهم گره میزنه و به برایت نگا میکنه
برایت: اینجا چه خبره ؟
پادشاه: بهت گفته بودم دختر حاکم مالزی چقدر برازنده تویه؟اون واقعا از تو خوشش میاد.. امروز اومدن و ..
برایت با عصبانیت به پادشاه نگا میکنه
برایت: بهتره این مسخره بازیا رو تموم کنی .. بعد از اتفاقی که افتاد هنوزم میخواید..
پادشاه: خفه شو..بشین.. امروز حق نداری دیونه بازی در بیاری.. فهمیدی ..
حاکم مالزی وارد میشود
همه بلند میشن.. پادشاه به سمت پادشاه مالزی میره و بهش سلام میکنه
دختر پادشاه آروم نزدیک میشه و تعظیم میکنه
دختر: سرورم.. خوشحالم شما رو ملاقات میکنم
برایت بی تفاوت بلند میشه و از وسط جمعیت میگذره
پادشاه: هی.. کجا میری.. صبر کن..
برایت بی تفاوت ازونجا میره
دریک لبخند رضایتبخشی میزنه و پشت سرش میره بیرون
دریک: سرورم.. سرورم.. شما چتون شد؟
چرا اومدید بیرون؟
برایت: این آدماحالمو بهم میزنن
دریک دنبال برایت میره
یهو برایت تو محوطه می ایسته و پشت سر با عصبانیت هم نفس میکشه
دریک بهش نزدیک میشه
دریک: حالتون خوبه؟؟ چی شده؟
برایت: دیگه نمیتونم این رفتار پادشاه رو تحمل کنم.. من...برایت ساکت میشه
دریک: شما باید به خودتون و احساس خودتون اهمیت بدید نه دیگران
برایت : چی داری میگی.. منظورت چیه؟
دریک: چیزی که هستیدو بپذیرید
برایت : من خودم میدونم چی میخوام..نمیخواد تو بهم بگی؟
دریک نیشخدی میزنا
برایت با عجله از دریک دور میشه
برایت: میخوام تنها باشم
دریک نفس عمیقی میکشه و به برایت نگاه میکنه
دریک: یه روز مجبور میشید اعتراف کنید سرورم.. حداقل به خودتون
.................
اکنون
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد