Part 14

332 42 11
                                    

........فلش بک.........

دریک: سرورم بهتره آرومتر برید
برایت با سرعت با اسبش میتازه
برایت: بجای نق زدن بهتره یکم تند تر بیای..
دریک میخنده ...
صدایی از پشت توجهشو به خودشون جلب میکنه
سرباز از دور داد میزنه
سرباز: سرورم.. سرورم
برایت دهانه اسبو میکشه و می ایسته
سریاز نزدیک میشه
دریک: چی شده؟ چی میخوای؟
سرباز: سرورم اعلی حضرت میخوان.. برید پیششون.. برایت به دریک نگا میکنه
دریک: بهتره برگردیم..
دو میکنه به سرباز
دریک: خیلی خوب..برو.. ماهم الان میایم
سرباز: چشم قربان
برایت سر اسبو میچرخونه و به طرف قصر میرن
دریک: سرورم فکر کنم باز پادشاه براتون همسر پیدا کردن
برایت: چرا  دست ازین کاراش بر نمیداره
دریک: چرا یکیو انتخاب نمیکنید
برایت با اخم به دریک نگا میکنه
دریک: بالخره که چی؟؟ باید ازدواج کنید یا نه؟؟ تا کی میخواید ازش فرهر کنید؟.
برایت: تا هر وقت که بخوام
دریک: شما ازینکه زنا بهتون دست بزنن متنفرید..
برایت با اخم: میخوای چی بگی؟
دریک نفس عمیقی میکشه
برایت: حرفتو بزن
دریک: ببخشید سرورم ..منظوری نداشتن..
برایت با عصبانیت دهانه اسبو میگیره و اونو میکشه و می ایسته.... به دریک نگاه میکنه

دریک: چرا عصبانی شدید سرورم من فقط میخواستم بگم که شاید شما...
برایت: ساکت باش
دریک چیزی نمیگه و به راهشون ادامه میدن
...............

.برایت و دریک وارد سالن میشن..
برایت: اینجا چه خبره؟؟
دریک: بهتون که گفتم؟ تازگیا تنها دغدغه پادشاه شده پیدا کردن همسر واسه شما
برایت با اخم به سالن و جمعیت توش نگا میکنه
همه ولیعهد و میبینن و بلند میشن.. تعظیم میکنن
برایت از وسط جمعیت میگذره و میره کنار پادشاه و میشینه
دریک آخر سالن دستاشو بهم گره میزنه و به برایت نگا میکنه
برایت: اینجا چه خبره ؟
پادشاه: بهت گفته بودم دختر حاکم مالزی چقدر برازنده تویه؟اون واقعا از تو خوشش میاد.. امروز  اومدن و ..
برایت با عصبانیت به پادشاه نگا میکنه
برایت: بهتره این مسخره بازیا رو تموم کنی .. بعد از اتفاقی که افتاد هنوزم میخواید..
پادشاه: خفه شو..بشین.. امروز حق نداری دیونه بازی در بیاری.. فهمیدی ..
حاکم مالزی وارد میشود
همه بلند میشن.. پادشاه به سمت پادشاه مالزی میره و بهش سلام میکنه
دختر پادشاه آروم نزدیک میشه و تعظیم میکنه
دختر: سرورم.. خوشحالم شما رو ملاقات میکنم
برایت بی تفاوت بلند میشه و از وسط جمعیت میگذره
پادشاه: هی.. کجا میری.. صبر کن..
برایت بی تفاوت ازونجا میره
دریک لبخند رضایتبخشی میزنه و  پشت سرش  میره بیرون
دریک: سرورم.. سرورم.. شما چتون شد؟
چرا اومدید بیرون؟
برایت: این آدماحالمو بهم میزنن
دریک دنبال برایت میره
یهو برایت تو محوطه می ایسته و پشت سر با عصبانیت هم نفس میکشه
دریک بهش نزدیک میشه
دریک: حالتون خوبه؟؟ چی شده؟
برایت: دیگه نمیتونم این رفتار پادشاه رو تحمل کنم.. من...برایت ساکت میشه
دریک: شما باید به خودتون  و احساس خودتون اهمیت بدید نه دیگران
برایت : چی داری میگی.. منظورت چیه؟
دریک: چیزی که هستیدو بپذیرید
برایت : من خودم میدونم چی میخوام..نمیخواد تو بهم بگی؟
دریک نیشخدی میزنا
برایت با عجله از دریک دور میشه
برایت: میخوام تنها باشم
دریک نفس عمیقی میکشه و به برایت نگاه میکنه
دریک: یه روز مجبور میشید اعتراف کنید سرورم.. حداقل به خودتون
.................
اکنون

king of darknessWhere stories live. Discover now