برایت با ناامیدی از دیوار جدا میشه ..لحظه ای می ایسته و به رو به روش خیره میشه..میخواد ازونجا بره ولی پاهاش سنگینه و اونو همراهی نمیکنه.. حس میکنه تمام دنیا رو پاهاش ایستادن و نمیزارن تکون بخوره ولی..... باید ازونجا بره....به زور راه می افته و دور میشه....
وین داد میزنه
وین : آره.. آره.. من در مورد همه این چیزا قبل اینکه بیام فکر کردم.. وقتی اینجا رو دوباره دیدم دلم میخواست تک تکشون بمیرن و برن به جهنم ولی.. این چیزی نیست که الان میخوام.. شماها فکر میکنید بخاطر انتقام گرفتن حاضرم اونو بازیچه خودم قرار بدم؟؟ دیونه شدید؟..در موردم چی فکر کردید؟؟ سرتونو انداختید پایین .. اومدید هر چی دلتون میخواد میگید..این تصوریه که از من دارید؟
پم :.. تو اصلا با ما حرف نمیزنی.. نمیدونیم میخوای چیکار کنی و چی تو سرت میگذره.. تو
وین: چرا باید همه کارامو واسه شما توضیح بدم؟ یعنی بهم اعتماد ندارید؟
مایک: این قضیه هیچ ربطی به اعتماد نداره.. ما فقط میخوایم بدونیم داری چیکار میکنی؟ نمیخوایم تنهایی خودتو تو خطر بندازی.. میفهمی؟
وین با اخم :...بهتره تمومش کنید
مایک: تو ما رو گیج کردی وین.... جوری که اونروز بغلش کردی ...... چیزایی که پم میگه.. من
من نمیدونم چی درسته چی غلط..فقط بگو اشتباه میکنیم..همینوین: شما ها منو چی فرض کردید؟ ها؟؟
پم: من فقط ...فکر میکردم اونو دوست نداری.. نمیدونستم تا کجا میخوای پیش بری.. خودت میدونی.. ما.
وین رو به پم داد میزنه : تو از کجا میدونی؟ چرا جوری حرف میزنی که انگار منو میشناسی؟
مایک و پم ساکت میشن و به وین نگاه میکنن
وین: لعنتیا شما ها اصلا منو نمیشناسید
وین با عصبانیت از اتاق میره بیرون
یه لحظه جلو در مکث میکنه و به اطراف نگاه میکنه.. با عصبانیت نفس عمیقی میکشه و به راه رفتن ادامه میده
مایک با عجله میاد بیرون و دنبالش میره
مایک: هی.. وین.. صبر کن
وین : دنبالم نیا.. اصلا نمیخوام باهاتون حرف بزنم
مایک: وین من نمیخوام از دستمون ناراحت بشی.. فقط میخواستیم بدونیم برنامه ات چیه.. همین
وین می ایسته و با عصبانیت مایکو هل میده رو به دیوار
وین: اینو یادت باشه من کسی نیستم که بخوام از احساساتش استفاده کنم تا به هدفم برسم.. میفهمی ؟ شماها چه مرگتونه ؟ عقلتونو از دست دادید؟؟فکر میکنید من اینقدر بی رحم و عوضی ام؟؟ هان؟؟
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: خیلی خب.. خیلی خب...بهتره یکم آروم باشی
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد