پم: اصلا کل معلومه کل دیشب کجا بودی؟
مایک: میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
وین: چرا باید نگران باشید.. میدونید که من چیزیم نمیشه
مایک: چون دنبال ولیعهد رفتی .. نباید نگران میشدیم؟
وین: هی.. بیخیال بچه ها.. منو دست کم گرفتید؟
مایک نفس عمیقی میکشه
پم: حالا تعریف کن.. چی شد؟
وین اتفاقات دیروز رو واسشون تعریف میکنه
پم: اونا دشمن زیاد دارن.... ولی کسایین که نمیدونن چطور باید کارشونو انجام بدن
مایک: مگه ما میدونیم؟؟
مایک رو میکنه به وین
مایک: تو بازم نجاتش دادی... نمیفهممت وین..چرا باید اینکارو بکنی ؟
وین: نمیدونم.. فقط احساس کردم کردم باید اینکارو بکنم
مایک و پم به هم نگا میکنن
پم: احساس کردی؟؟؟ نکنه دلت واسش میسوزه؟
وین میخنده
وین: چی؟؟؟ جدی که نمیگی؟؟ چرا باید دلم واسه همچین آدمی بسوزه؟
مایک: پس چه مرگته؟ دیروزخیلی راحت میتونستی کارشو تموم کنی
وین سرشو میندازه پایین و آروم رو تخت میشینه
وین: واسه کشتن اون همیشه وقت هست.. فکر میکنم باید یکم صبر کنیم
مایک: که چی بشه؟؟ اون موقع با وقتای دیگه چه فرقی داره وی...
وین با ناراحتی سرشو بلند میکنه و تو چشاش مایک نگا میکنه
وین: یه چیزی اینجا اشتباهه و من میخوام ازش سر در بیارم
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: فکر کنم قرار نیست حالا حالاها برگردیم خونه
وین:... فکر میکنم یچیزایی هست که ما ازش بیخبریم.. خب؟ میخوام بهم اعتماد کنید
پم: اینجا ..واقعا عجیبه..ازینجا بدم میاد... وقتی به دیروز فکر میکنم....
وین: مگه دیروز چی شد؟
پم قضیه دیروز رو واسه وین تعریف میکنه
وین: این چه جور نقشه ایه..
مایک: پادشاهو دست کم گرفتن..ولی اون خیلی راحت فهمید که چهه خبره
پم: اونا رو به این راحتی نمیشه کشت..اونم تو ملاء عام
مایک: ولی ولیعهدو چرا.... اگه بعضیا بزارن
وین به مایک نگا میکنه و میره تو خودش
وین: اون دیروز عمدا اینکارو کرد
پم: چیکار؟؟
وین: اون عمدا گذاشت ضربه بخوره
مایک با تعجب : چرا باید اینکارو بکنه؟
وین: من دیروز فهمیدم اون..... میخواد بمیره
پم: چی؟
وین: اون واقعا میخواد بمیره ... از نقشه کشتنم خبر داشت و عمدا جلو رفت
مایک: یعنی چی؟ چرا باید بخواد بمیره؟
وین: این چیزیه که ذهنمو درگیر کرده..میخوام بفهمم چرا ...
وین رو میکنه به دوتاشون
وین: واسه همین نمیخوام عجله کنیم.. میخوام بفهمم اینجا چه خبره.. نمیخوام کاری کنیم که بعدا پشیمون بشیم
پم: چرادباید پشیمون بشیم؟؟ اون آدم لیاقتش همینه...
وین: نباید به چیزایی که میبینیم اعتماد کنیم.. باید آروم پیش بریم
مایک: میخوای بدونی چرا میخواد بمیره؟؟ به نظرت همچین آدمی شبا میتونه بخوابه؟ با این همه آدمی که کشته؟.. هه..فکر کنم عذاب وجدان داره
وین: به هر حال اگه نظر منو بخواید میگم یکم دیگه صبر کنیم..
پم : هوفففف...بسیار خب وین.. هرچی تو بگی.. وقتی تو میگی ..صبر میکنیم
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: منم حرفی ندارم.. امیدوارم زود به نتیجه برسیم
وین به مایک اشاره میکنه
وین: میتونی تاپو بیاری اینجا
.........
تاپ بعد چند دقیقه میاد تو
تاپ: امری دارید؟
وین به تاپ نگا میکنه
وین:چقدر میتونم بهت اعتماد کنم؟
تاپ با تعجب: به من؟؟؟ ...خب..من... همه تلاش خودمو میکنم که بهتون خدمت کنم و از اعتمادتون سو استفاده نکنم
وین: ولی تو خدمتکار ما نیستی پس دلیلی نداره بهمون وفادار باشی
تاپ: شما آدمای خوبی هستید.. تا حالا بهم بی احترامی نکردید.. از وقتی اینجایید اصلا احساس نکردم زیر دستتونم.. مثل خودتون باهام رفتار کردید.. من نمک نشناس نیستم
وین: امیدوارم همینجوری که میگی باشه..میخوام اینبار خطر کنیم و بهت اعتماد کنیم
تاپ: هر کاری که بخواید براتون انجام میدم.
.وین: میخوام منو به اتاق ولیعهد ببری
مایک و پم با تعجب : چییییییییییییی؟
تاپ: چیی؟
وین: فقط میخوام برم اونجا
تاپ: و..لی.. اون مارو ببینه.. حتما میکشه
وین: نمیبینه.. چون نمیتونه
تاپ: من چجوری شما رو اونجا ببرم؟اگه نگهبانا ببیننتون؟
وین: واسه همین از تو کمک میخوام
تاپ با ترس: ولی .. نگهبانا. همه جا هستن.. شما رو میشناسن و ...
وین: واسه اونم یه فکری دارم
وین به پم نگا میندازه
پم با تعجب : چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
وین: یکی از از لباساتو میخوام.. یکی که تو چشم باشه
پم: چی؟لباس من؟ واسه چی؟
مایک: میخوای چیکار بکنی؟
وین به تاپ نگا میکنه
وین: نمخوام از حرفایی که میزنیم کسی خبردار بشه.. مایک: خودش میدونه اگه اینکارو بکنه چی به سرش میاد
تاپ با ترس به مایک نگا میکنه
تاپ: من قول میدم.. به کسی چیزی نمیگم
مایک: ازت پرسیدم میخوای چیکار کنی؟ اونجا چرا میخوای بری؟
وین: فردا .... میفهمید
سه تاشون با تعجب به وین نگا میکنن
پم از جاش بلند میشه
پم: تو دیونه شدی
وین: فقط لباستو واسم بیار
مایک: داری باز جونتو به خطر میندازی
وین: شماها خیلی ترسویید.. اون نمیتونه منو ببینه.. چون مریضه و فعلا بیهوشه..پس نگران نباشید...سعی میکنم بدون اینکه بفهمه زود برگردم
مایک با عصبانیت تو اتاق راه میره
مایک: تو جدا دیونه شدی.. زده به سرت
پم میره و یکی از لباساشو میاره و میده به وین
پم: نمیدونم چرا اینکارو میکنی
وین: فقط بزارد کاریوکه میخوام بکنم
وین میره اتاق کناری تا لباساشو عوض کنه
........................
DU LIEST GERADE
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد