Part 9

341 41 8
                                    


پم: اصلا کل معلومه کل دیشب کجا بودی؟
مایک: میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
وین: چرا باید نگران باشید.. میدونید که من چیزیم نمیشه
مایک: چون دنبال ولیعهد رفتی .. نباید نگران میشدیم؟
وین: هی.. بیخیال بچه ها.. منو دست کم گرفتید؟
مایک نفس عمیقی میکشه
پم: حالا تعریف کن.. چی شد؟
وین اتفاقات دیروز رو واسشون تعریف میکنه
پم: اونا دشمن زیاد دارن.... ولی کسایین که نمیدونن چطور باید کارشونو انجام بدن
مایک: مگه ما میدونیم؟؟
مایک رو میکنه به وین
مایک: تو بازم نجاتش دادی... نمیفهممت وین..چرا باید اینکارو بکنی ؟
وین: نمیدونم.. فقط احساس کردم کردم باید اینکارو بکنم
مایک و پم به هم نگا میکنن
پم: احساس کردی؟؟؟ نکنه دلت واسش میسوزه؟
وین میخنده
وین: چی؟؟؟ جدی که نمیگی؟؟ چرا باید دلم واسه همچین آدمی بسوزه؟
مایک: پس چه مرگته؟ دیروزخیلی راحت میتونستی کارشو تموم کنی
وین سرشو میندازه پایین و آروم رو تخت میشینه
وین: واسه کشتن اون همیشه وقت هست.. فکر میکنم باید یکم صبر کنیم
مایک: که چی بشه؟؟ اون موقع با وقتای دیگه چه فرقی داره وی...
وین با ناراحتی سرشو بلند میکنه و تو چشاش مایک نگا میکنه
وین: یه چیزی اینجا اشتباهه و من میخوام ازش سر در بیارم
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: فکر کنم قرار نیست حالا حالاها برگردیم خونه
وین:... فکر میکنم یچیزایی هست که ما ازش بیخبریم.. خب؟ میخوام بهم اعتماد کنید
پم: اینجا ..واقعا عجیبه..ازینجا بدم میاد... وقتی به دیروز فکر میکنم....
وین: مگه دیروز چی شد؟
پم قضیه دیروز رو واسه وین تعریف میکنه
وین: این چه جور نقشه ایه..
مایک: پادشاهو دست کم گرفتن..ولی اون خیلی راحت فهمید که چهه خبره
پم: اونا رو به این راحتی نمیشه کشت..اونم تو ملاء عام
مایک: ولی ولیعهدو چرا.... اگه بعضیا بزارن
وین به مایک نگا میکنه و میره تو خودش
وین: اون دیروز عمدا اینکارو کرد
پم: چیکار؟؟
وین: اون عمدا گذاشت ضربه بخوره
مایک با تعجب : چرا باید اینکارو بکنه؟
وین: من دیروز فهمیدم اون..... میخواد بمیره
پم: چی؟
وین: اون واقعا میخواد بمیره ... از نقشه کشتنم خبر داشت و عمدا جلو رفت
مایک: یعنی چی؟ چرا باید بخواد بمیره؟
وین: این چیزیه که ذهنمو درگیر کرده..میخوام بفهمم چرا ...
وین رو میکنه به دوتاشون
وین: واسه همین نمیخوام عجله کنیم.. میخوام بفهمم اینجا چه خبره.. نمیخوام کاری کنیم که بعدا پشیمون بشیم
پم: چرادباید پشیمون بشیم؟؟ اون آدم لیاقتش همینه...
وین: نباید به چیزایی که میبینیم اعتماد کنیم.. باید آروم پیش بریم
مایک: میخوای بدونی چرا میخواد بمیره؟؟ به نظرت همچین آدمی شبا میتونه بخوابه؟ با این همه آدمی که کشته؟.. هه..فکر کنم عذاب وجدان داره
وین: به هر حال اگه نظر منو بخواید میگم یکم دیگه صبر کنیم..
پم : هوفففف...بسیار خب وین.. هرچی تو بگی.. وقتی تو میگی ..صبر میکنیم
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: منم حرفی ندارم.. امیدوارم زود به نتیجه برسیم
وین به مایک اشاره میکنه
وین: میتونی تاپو بیاری اینجا
.........
تاپ بعد چند دقیقه میاد تو
تاپ: امری دارید؟
وین به تاپ نگا میکنه
وین:چقدر میتونم بهت اعتماد کنم؟
تاپ با تعجب: به من؟؟؟ ...خب..من... همه تلاش خودمو میکنم که بهتون خدمت کنم و از اعتمادتون سو استفاده نکنم
وین: ولی تو خدمتکار ما نیستی پس دلیلی نداره بهمون وفادار باشی
تاپ: شما آدمای خوبی هستید.. تا حالا بهم بی احترامی نکردید.. از وقتی اینجایید اصلا احساس نکردم زیر دستتونم.. مثل خودتون باهام رفتار کردید.. من نمک نشناس نیستم
وین: امیدوارم همینجوری که میگی باشه..میخوام اینبار خطر کنیم و بهت اعتماد کنیم
تاپ: هر کاری که بخواید براتون انجام میدم.
.وین: میخوام منو به اتاق ولیعهد ببری
مایک و پم با تعجب : چییییییییییییی؟
تاپ: چیی؟
وین: فقط میخوام برم اونجا
تاپ: و..لی.. اون مارو ببینه.. حتما میکشه
وین: نمیبینه.. چون نمیتونه
تاپ: من چجوری شما رو اونجا ببرم؟اگه نگهبانا ببیننتون؟
وین: واسه همین از تو کمک میخوام
تاپ با ترس: ولی .. نگهبانا. همه جا هستن.. شما رو میشناسن و ...
وین: واسه اونم یه فکری دارم
وین به پم نگا میندازه
پم با تعجب : چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
وین: یکی از از لباساتو میخوام.. یکی که تو چشم باشه
پم: چی؟لباس من؟ واسه چی؟
مایک: میخوای چیکار بکنی؟
وین به تاپ نگا میکنه
وین: نمخوام از حرفایی که میزنیم کسی خبردار بشه.. مایک: خودش میدونه اگه اینکارو بکنه چی به سرش میاد
تاپ با ترس به مایک نگا میکنه
تاپ: من قول میدم.. به کسی چیزی نمیگم
مایک: ازت پرسیدم میخوای چیکار کنی؟ اونجا چرا میخوای بری؟
وین: فردا .... میفهمید
سه تاشون با تعجب به وین نگا میکنن
پم از جاش بلند میشه
پم: تو دیونه شدی
وین: فقط لباستو واسم بیار
مایک: داری باز جونتو به خطر میندازی
وین: شماها خیلی ترسویید.. اون نمیتونه منو ببینه.. چون مریضه و فعلا بیهوشه..پس نگران نباشید...سعی میکنم بدون اینکه بفهمه زود برگردم
مایک با عصبانیت تو اتاق راه میره
مایک: تو جدا دیونه شدی.. زده به سرت
پم میره و یکی از لباساشو میاره و میده به وین
پم: نمیدونم چرا اینکارو میکنی
وین: فقط بزارد کاریوکه میخوام بکنم
وین میره اتاق کناری تا لباساشو عوض کنه
........................

king of darknessWo Geschichten leben. Entdecke jetzt