چشماشون رو به روی همه..
ناخوداگاه دستش دور کمروینه ... وین محکم دست برایتو گرفته و دست دیگه اش بازوشو فشار میده. چشماشو باز میکنه.. به هم خیره شدن... نمیتونن نفس بکشن.. فضای سنگینی بینشون حاکمه
وین بعد چند لحظه به خودش میاد ...
وین: اینجا چه خبره؟
وین با سرعت برایتو پس میزنه و برایت هم همزمان همینکارو میکنه..
وینوبا عصبانیت هل میده
وین از اسب میافته پایین ولی زود خودشو با دست میگیره .... بلند میشه ومی ایسته
برایت دهانه اسب رو میکشه و اسب به طرف بالا میره و می غره
برایت: از جونت سیر شدی؟
برایت شمشیرشو در میاره
مایک با عجله میره جلو و تعظیم میکنه
مایک: ما رو ببخشید اعلی حضرت..
برایت با عصبانتیت در حالیکه به وین نگا میکنه سر اسبو میچرخونه
بدون اینکه چیزی بگه با سرعت میتازه و از اونجا میره
مایک نفس عمیقی میکشه و رو زمین میشینه
مایک: تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم
تاپ میاد جلو: حواستون کجاست؟؟وین به برایت که داره با اسب دور میشه خیره شده
مایک: هی... حالت خوبه ؟
وین: لعنتی...چرا ازین آدم اینقدر بدم میاد
مایک:.. بیا بریم تا باز یه درد سر دیگه درست نکردی
....................
مایک با صدای بلند میخنده
وین: این کجاش خنده داره؟
مایک : حالا که بهش فکر میکنم خیلی خنده دار بود.... ندیدی چه صحنه عاشقانه ای بود .....البته خیلی هم ترسناک
پم میخنده
وین با عصبانیت: تمومش کن مایک
مایک: ببینم جدی حواست کجا بود؟ تا حالا اینجوری ندیدمت
پم: چه اتفاقی واست افتاد وین؟
وین: نمیدونم.. خودمم نمیدونم چی شد
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: وسط در جای تو فکر فرو رفتنه آخه؟.. خودت میدونی این یارو دیونه است..همینجوریشم از ما خوشش نمیاد .. نباید بهونه دستش بدی؟
وین: بهتره زودتر یه نقشه بکشیم
پم: نباید عجله کنیم..نمیشه که ...خودت میگفتی اول اعتمادشونو جلب کنیم
وین : به نظرت همچین آدمی بهمون اعتماد میکنه؟..... یه آدم گوشه گیر منزوی ..انگار از دماغ فیل افتاده ...
مایک: منم با چیزی که امروز دیدم.. فکر نکنم راحت بتونی توجهشو جلب کنی پم..
پم نفس عمیقی میکشه
پم: فکر میکنید باید چیکار کنیم؟
وین به مایک نگا میکنه
وین: اون اطراف خودش کسی رو نداره.. تا حالا دیدی دوستی کنارش باشه یا به یکی نزدیک بشه؟ ...کشتنش نباید سخت باشه
پم: شنیدم چند روز دیگه اینجا یه جشن سالیانه برگذار میکنن
مایک: خب؟
پم رو میکنه به وین
پم: به نظرت میتونی اونجا یجوری ..
مایک: شما دوتا چتونه..فکر میکنید همه جی اینقدر آسونه؟.
موین: میخوام همه چیو زود تموم کنیم
مایک نفس عمیقی میکشه
پم: راستی.... داشت یادم میرفت من امروز یه نفرو دیدم؟
وین : رفتی بیرون؟ مگه نگفتم ...
پم:..با خدمتکارا یکم بیرون قدم زدم.. فرمانده ارتشو دیدم
مایک: خوب؟.. ؟
پم: همه خدمتکارا ازش حساب میبردن.. معلوم بود ادم مهمیه و یجورایی ام جذابی بود
مایک و وین به هم نگا میکنن
مایک: هه.. جذاب؟
وین: تنها چیزی که ازش تونستی بفهمی همین بود؟ جذاب بود؟
مایک نفس عمیقی میکشه: واقعا که...هرچند عجیبه که بالاخره یکیو جذاب دیدی
پم: فکر میکنید تو برخورد اول قراره همه چیو بفهمم؟مایک میخنده
وین: حالا هرچی..
وین به پم نگا میکنه
وین: نمیخوام یاداوری کنم.. ما اینجاییم که کارمونو انجم بدیم و بریم
پم: خب؟
مایک: باید همینجوری که اومدیم همونجوری ام بریم
پم بهشون نگا میکنه و میخنده : نمیخواد شما به من هشدار بدید.. خودم حواسم هست..شما مواظب خودتون باشید
وین : خوبه
صدای در
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد