باور کردن آدم ها کار سختیه
ولی سختر از همه اینا عاشق کردن و عادت دادن به خودته و بعد رها کردنشونهپم با ناامیدی روی صندلی میشینه
پم: خواستم برم پیش وین..ولی ولیعهدو دیدم اون اطراف پرسه میزنه.. برگشتم
مایک: اون خسته است.. بهتره بزاریم یکم استراحت کنه..
پم: چرا همه چی یهو اینقدر عجیب شد
مایک: چی عجیبه
پم : واقعا نمیفهمی؟ چطور میتونی اینو بگی؟ خیلی راحت تونستی همه چیو قبول کنی
مایک: مثلا قبول نمیکردم میخواستی چیکار کنم؟
پم میره تو فکر: واقعا مسخره است
مایک: ما فقط باید منتظر باشیم
پم به مایک نگا میکنه
پم: منتظر؟ با این اوضاع اصلا میشه کاری کرد؟؟ ما داریم بیشتر از چیزی که قرار بود اینجا میمونیم و این اصلا جالب نیست
مایک: خدای من پم..نمیشه یکم دندون رو جیگر بزاری
پم : که چی؟؟ قراره کاری بکنیم؟
پم نفس عمیقی میکشه
پم: یچیزی اینجا درست نیست من مطمئنمصدای در
تاپ میاد تو اتاق با یه سینی تو دستش
مایک زود میره جلو و ازش میگیره
پم: بهتره اینقدر خودتو اذیت نکنی تاپ.. برو یکم استراحت کن..خستگی از سر و روت میباره
تاپ لبخند آرومی میزنه ..بر میگرده و از اتاق میره
پم: این دو روزو اصلا نخوابیده و همش نگرانتون بود
مایک با تعجب به تاپ نگا میکنه
پم میخنده و چیزی نمیگه
چند لحظه سکوت میکنن و چیزی نمیگن
پم : اون واقعا بهت اهمیت میده..
مایک: پسر با مزه ایه
پم: یعنی فقط بامزه است؟
مایک: ول کن..
پم : فکر نمیکردم تو و وین
مایک با اخم: من و وین چی؟؟
پم نفس عمیقی میکشه
پم: هیچی
..................
وین چشماشو باز میکنه.... دستشو آروم تکون میده.. یکی دستاشو محکم گرفته.. به کنار تخت نگا میکنه.. برایتو میبینه که کنارش نشسته خوابیده و دستاشو محکم فشار میده..نور خورشید به صورت برایت میخوره.. نفس عمیقی میکشه و با دست رو صورتش سایه میندازه که نور اذیتش نکنه
چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه بهش نگاه میکنه.....از جاش بلند میشه و میره سمت پنجره.. به بیرون نگا میکنه و برمیگرده و به برایت خیره میشه.. نفس عمیقی میکشه ... لباسشو بر میداره و ازونجا میره
ČTEŠ
king of darkness
Fanfikce(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد