Part 24

307 49 14
                                    

باور کردن آدم ها کار سختیه
ولی سختر از همه اینا عاشق کردن و عادت دادن به خودته و بعد رها کردنشونه

پم با ناامیدی روی صندلی میشینه

پم: خواستم برم پیش وین..ولی ولیعهدو دیدم اون اطراف پرسه میزنه.. برگشتم

مایک: اون خسته است.. بهتره بزاریم یکم استراحت کنه..

پم: چرا همه چی یهو اینقدر عجیب شد

مایک: چی عجیبه

پم : واقعا نمیفهمی؟ چطور میتونی اینو بگی؟ خیلی راحت تونستی همه چیو قبول کنی

مایک: مثلا قبول نمیکردم میخواستی چیکار کنم؟

پم میره تو فکر: واقعا مسخره است

مایک: ما فقط باید منتظر باشیم

پم به مایک نگا میکنه

پم: منتظر؟ با این اوضاع اصلا میشه کاری کرد؟؟ ما داریم بیشتر از چیزی که قرار بود اینجا میمونیم و این اصلا جالب نیست

مایک: خدای من پم..نمیشه یکم دندون رو جیگر بزاری

پم : که چی؟؟ قراره کاری بکنیم؟
پم نفس عمیقی میکشه
پم: یچیزی اینجا درست نیست من مطمئنم

صدای در

تاپ میاد تو اتاق با یه سینی تو دستش

مایک زود میره جلو و ازش میگیره

پم: بهتره اینقدر خودتو اذیت نکنی تاپ.. برو یکم استراحت کن..خستگی از سر و روت میباره

تاپ لبخند آرومی میزنه ..بر میگرده و از اتاق میره

پم: این دو روزو اصلا نخوابیده و همش نگرانتون بود

مایک با تعجب به تاپ نگا میکنه

پم میخنده و چیزی نمیگه

چند لحظه سکوت میکنن و چیزی نمیگن

پم : اون واقعا بهت اهمیت میده..

مایک: پسر با مزه ایه

پم: یعنی فقط بامزه است؟

مایک: ول کن..

پم : فکر نمیکردم تو و وین

مایک با اخم: من و وین چی؟؟

پم نفس عمیقی میکشه

پم: هیچی

..................

وین چشماشو باز میکنه.... دستشو آروم تکون میده.. یکی دستاشو محکم گرفته.. به کنار تخت نگا میکنه.. برایتو میبینه که کنارش نشسته خوابیده و دستاشو محکم فشار میده..نور خورشید به صورت برایت میخوره.. نفس عمیقی میکشه و با دست رو صورتش سایه میندازه که نور اذیتش نکنه

چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه بهش نگاه میکنه.....از جاش بلند میشه و میره سمت پنجره.. به بیرون نگا میکنه و برمیگرده و به برایت خیره میشه.. نفس عمیقی میکشه ... لباسشو بر میداره و ازونجا میره

king of darknessKde žijí příběhy. Začni objevovat