وین مدام به گوشه و کنار قصر نگاه میکنه..مایک: دنبال کسی میگردی؟؟
وین به خودش میاد : نه .. فقط ..چرا داریم یواشکی ازینجا میریم؟
جاس میاد جلو: لازم نیست کسی بدونه.. ولیعهد خودشون دستور دادن.. پس بهتره راه بیافتیم
چند قدم میرن و یهو وین می ایسته
وین : میخوام با ولیعهد حرف بزنم
مایک و پم با تعجب به وین نگا میکنن
جاس نیم نگاهی به وین میندازه و برمیگرده
جاس: فکر نکنم دیگه بتونی.. پس بهتره بریم
دربان: دروازه ها رو باز کنید
به ورودی دروازه میرسن.. سواره ای از دور با عجله به قصر نزدیک میشه.. مردم با ترس همه کنار میرن و راه و واسش باز میکنن
جاس یه لحظه می ایسته
سرباز با صورت خونی با عجله از اسب میاد پایین
جاس با نگرانی : چه اتفاقی افتاده؟ چرا برگشتی؟
سرباز: قربان.. نیروهای شورشی غافلگیرمون کردن.. تعدادشون بیشتر ازون چیزیه که فکرشو میکردیم ..ولیعهد.. ایشون...
سرباز نفس نفس میزنه
جاس با عجله از اسب میاد پایین و سربازو میکشونه یه طرف
وین با تعجب و ترس بهشون نگا میکنه
جاس به سرعت میاد و سوار اسب میشه ....دهانه اسبو میکشه و به طرفشون میچرخه
جاس : من نمیتونم همراهیتون کنم.. ولی چند تا سربازو باهاتون میفرستم.. همینجا صبر کن
جاس به چند تا سرباز دستور میده و میان
جاس : بهتره شماها برید
جاس رو میکنه به سربازا.. همه آماده باشید.. باید زودتر راه بیافتیم
جاس با عجله میخواد بره
وین به جاس نگا میکنه و داد میزنه
وین: اون ........مرده؟
جاس سرجاش می ایسته و با عصبانیت بر میگرده و به وین نگا میکنه
جاس: خیلی دلت میخواد بمیره.. آره؟؟
وین با اخم به جاس نگا میکنه
جاس با عصبانیت روشو بر میگردونه
جاس: واقعا نمیدونم چرا اینهمه راهو دوید تا تو رو نجات بده
جاس داد میزنه و شمشیرشو بلند میکنه
جاس: ما پیروز برمیگردیم.. زنده باد ولیعهد
همه سربازا با هم داد میزنن
زنده باد ولیعهد
وین : چرا؟
مایک: تو چته وین.. بس کن
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد