Part 21

333 48 12
                                    


وین مدام به گوشه و کنار قصر نگاه میکنه..

مایک: دنبال کسی میگردی؟؟

وین به خودش میاد : نه .. فقط ..چرا داریم یواشکی ازینجا میریم؟

جاس میاد جلو: لازم نیست کسی بدونه.. ولیعهد خودشون دستور دادن.. پس بهتره راه بیافتیم

چند قدم میرن و یهو وین می ایسته

وین : میخوام با ولیعهد حرف بزنم

مایک و پم با تعجب به وین نگا میکنن

جاس نیم نگاهی به وین میندازه و برمیگرده

جاس: فکر نکنم دیگه بتونی.. پس بهتره بریم

دربان: دروازه ها رو باز کنید

به ورودی دروازه میرسن.. سواره ای از دور با عجله به قصر نزدیک میشه.. مردم با ترس همه کنار میرن و راه و واسش باز میکنن

جاس یه لحظه می ایسته

سرباز با صورت خونی با عجله از اسب میاد پایین

جاس با نگرانی : چه اتفاقی افتاده؟ چرا برگشتی؟

سرباز: قربان.. نیروهای شورشی غافلگیرمون کردن.. تعدادشون بیشتر ازون چیزیه که فکرشو میکردیم ..ولیعهد.. ایشون...

سرباز نفس نفس میزنه

جاس با عجله از اسب میاد پایین و سربازو میکشونه یه طرف

وین با تعجب و ترس بهشون نگا میکنه

جاس به سرعت میاد و سوار اسب میشه ....دهانه اسبو میکشه و به طرفشون میچرخه

جاس : من نمیتونم همراهیتون کنم.. ولی چند تا سربازو باهاتون میفرستم.. همینجا صبر کن

جاس به چند تا سرباز دستور میده و میان

جاس : بهتره شماها برید

جاس رو میکنه به سربازا.. همه آماده باشید.. باید زودتر راه بیافتیم

جاس با عجله میخواد بره

وین به جاس نگا میکنه و داد میزنه

وین: اون ........مرده؟

جاس سرجاش می ایسته و با عصبانیت بر میگرده و به وین نگا میکنه

جاس: خیلی دلت میخواد بمیره.. آره؟؟

وین با اخم به جاس نگا میکنه

جاس با عصبانیت روشو بر میگردونه

جاس: واقعا نمیدونم چرا اینهمه راهو دوید تا تو رو نجات بده

جاس داد میزنه و شمشیرشو بلند میکنه

جاس: ما پیروز برمیگردیم.. زنده باد ولیعهد

همه سربازا با هم داد میزنن

زنده باد ولیعهد

وین : چرا؟

مایک: تو چته وین.. بس کن

king of darknessWhere stories live. Discover now