همیشه قرار نیست خوب باشیم..همیشه اون چیزی که ما میخوایم نمیشه .ولی... باید یاد بگیریم تا چیزیو که میخوایم به دست بیاریم..جنگیدنو باید یاد گرفت
باور دارم که سخته ولی میگذره..میشه..قول میدم
🙄🤧وین چشماشو با عصبانیت میبنده و شمشیرشو تو دستش محکم فشار میده
وین: کافیه
برایت به وین نگا میکنه
برایت: تو یه ....
وین با عصبانیت خنجرشو در میاره و به برایت حمله میکنه
وین : گفتم بسه...خفه شو...من ازت بدم میاد.. اونقدر که نمیخوام سر به تنت باشه
برایت به وین نگاهی میندازه
برایت : واسم مهم نیست...
وین : تو دیونه ای.. مریضی..فکر میکنی آدما بازیچه دست توان؟؟ تا اینحد پلید و پستی؟؟
برایت : چرا فکر میکنی دوست داشتن تو از پلیدیه؟؟
وین نعره میزنه
وین: میگم دهن کثیفتو ببند..لعنتییییی
دو بار پشت سر هم..
برایت : آ..ه..ه.ه
وین با عصبانیت نفس نفس میزنه
وین: ازت متنفرم ...میفهمی؟
برایت دستشو آروم به گونه وین نزدیک میکنه ولی نمیتونه بهش دست بزنه.. همه بدنش داره بی حس میشه
وین لباشو به گوش برایت نزدیک یکنه
وین: اوندفعم که نجاتت دادم اتفاقی بود.. تو همونموقع باید میمردی
وین خنجرو از پهلوی برایت میکشه بیرون
برایت دستشو میزاره رو پهلوشو با صدای بلند ناله میکنه
میافته رو زمین.. نمیتونه درست جاییو ببینه .. فقط پاهای وینو میبینه که داره از اتاق میره بیرون.. چرا اینجا داره اینقدرسرد میشه..........چشماش آروم بسته میشه
دریک به سرعت درو باز میکنه
درک: سرورم.. سرورم
دریک سر برایتو بلند میکنه
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد