Part 35

290 42 13
                                    

پم : باید ازینجا میرفتیم.. هرچی بیشتر میمونیم اوضاع بدتر میشه

مایک با نگرانی : چرا بهم خبر ندادی؟ باید همونموقع بهم میگفتی

پم با ناراحتی: که چی؟؟ میرفتی وسط جمعیت وینو میکشیدی بیرون؟؟ وین اصلا مخش کار نمیکنه..نمیدونم از کی تا حالا اینقدر بیفکر شده

مایک: اونا فقط همو دوست دارن

پم: ولی نباید هر کاری بکنن مایک.. یادتون رفته از کجا اومدیم؟؟ اصلا واسه چی اومدیم؟؟ اصلا همه چی یادمون رفته... اگه پادشاه بفهمه میدونی چقدر ازمون ناامید میشه؟؟

مایک سرشو میندازه پایین و یه گوشه میشینه

پم: ما همیشه بخاطر هدفمون از خودمون حتی از خونواده و دلبستگیامون گذشتیم.. حالا شما دو تا چتون شده.. چرا دارید همه چیو خراب میکنید؟

مایک به پم نگاه میکنه

پم با ناراحتی : من دیگه نمیدونم چیکار کنم..راستش میترسم.. از وین و کاراش...نمیدونم قراره چی بسرش بیاد

پم بلند میشه و میخواد از اتاق بره بیرون

مایک میخواد دنبال بره

پم: خواهش میکنم.. میخوام یکم تنها باشم

مایک میره عقب ...پم با ناراحتی از اتاق میره

...................

پادشاه با عصبانیت به صندلی میکوبه و به اتفاقا دیروز فکر میکنه

سردار اجازه ورود میخوان

پادشاه با خشم به در نگاه میکنه

صدای در

دریک میاد تو و به پادشاه نزدیک میشه.. تعظیم میکنه

پادشاه با عصبانیت نفس عمیقی میکشه و از جاش بلند میشه

میره سمت دریک و رو به رو می ایسته.. سیلی محکمی بهش میزنه

پادشاه : به اندازه پسرم بهت اعتماد داشتم ولی ... تو لیاقتشو نداشتی

دریک دستاش از خشم میلرزه ولی کاری نمیکنه و سر جاش می ایسته.. سرشو میندازه پایین

پادشاه نشانشو از لباس میکنه

پادشاه : نمیخوام چشمم بهت بیافته..گم شو

دریک با تعجب : اعلی حضرت

پادشاه با عصبانیت نعره میزنه

پادشاه : خفه شو.. نمیخوام دیگه اسممو بیاری...یادت رفته؟؟اینی که هستی بخاطر منه.. من بودم که بهت مقام دادم.. من بودم تو رو به اینجا رسوندم.. الان به جایی رسیدی که بهم دروغ بگی؟؟ خیانت کنی؟؟ پست فطرت.. از جلو چشمام گم شو.. نمیخوام دیگه ریختتو ببینم...برو خدا رو شکر کن ندادم سرتو بزنن..

دریک : سرورم لطفا به حرفام گوش بدید

پادشاه به نگهبانا اشاره می کنه

king of darknessTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang