☁️𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟓☁️

11.1K 1.8K 151
                                    

« تهیونگا تو بارداری »

جیمین پول بیمارستان رو پرداخت کرده بود و بزور از دست یوگیوم فرار کرده بودن
حالا تهیونگ کنارش نشسته بود و داشتن به عمارت بابای جیمین می‌رفتند
راستش یکم از این حال تهیونگ میترسید آخه از وقتی بهش گفت حامله شده ، هیچ حرفی نزده بود
و به شکمش نگاه میکرد ، بعضی اوقات لبخند میزد و بعضی اوقات آه میکشید
جیمین تصمیم گرفت این سکوت مضخرف رو تموم کنه
« چیزی لازم نداری »
اما تهیونگ بدون جواب دادن سوال جیمین گفت
_ ممنونم چیمی
جیمین یکم فکر کرد اما به نتیجه نرسید میخواست بپرسه چرا ممنونی که تهیونگ خودش ادامه داد
_ علاوه بر این که همیشه حامی من بودی ، الان هم از اون زندان آوردیم بیرون ، واقعا ممنونم
جیمین با لبخند برادرانه ای به تهیونگ نگاه کرد و دستش رو روی شونش گذاشت و گفت
« تا من هستم نگران هیچی نباش »
تهیونگ با خجالت نگاهی به جیمین کرد و گفت
_ زیاد مزاحمتون نمیشم ، فقط چند روز خونه شما میمون
جیمین حرصی حرفش رو قطع کرد و جواب داد
« کیم تهیونگ تا هروقت من بگم خونه ما میمونی
تهیونگ دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه اما جیمین دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت
« همین که گفتم »
ته هم سر تکون داد که جیمین بالاخره دستش دستش رو برداشت
_ مرسی چیم
تقریبا پنج دقیقه مونده بود که به عمارت برسند و تهیونگ دیگه طاقت نیاورد و رو به جیمین کرد
_ چیم
وقتی جیمین نگاهش کرد یکم دودل بود اما با دست به شکمش اشاره کرد و بالاخره سوالش رو پرسید
_ یعنی الان یکی اینجا داره رشد می‌کنه
جیمین لبخند پهنی زد و پرسید
« حس خوبیه ؟»
تهیونگ هم صادقانه جوابش رو داد
_ نمی‌دونم ، شاید
جیمین یکم دودل بود اما گفت
« باید به پدرش هم بگی »
تهیونگ بدون هیچ مکثی و سریع جوابش رو داد
_ نه اون قرار نیست از چیزی خبردار بش چه
جیمین خواست حرفی بزنه
اما تهیونگ اجازه نداد و گفت
_ بره با لیلی جونش بچه بیاره
جیمین آهی کشید و هیچی نگفت اما با خودش گفت
« متاسفم که اینبار نمیتونم به حرفت گوش بدم »

حالا وارد خونه بزرگ بابای جیمین شده بودن و پدر مادر جیمین دم در بودند
پدر جیمین با خوش رویی جلوشون اومد و با لحن خوشحالی گفت
« اووووو تهیونگ بالاخره پیدا شدی »
تهیونگ فقط لبخند خجالتی زد و گفت
_ سلام آقای پارک
مادر جیمین هم از اون ور اومد و تهیونگ رو بغل کرد و پرسید
« چه عجب از این ورا »
جیمین که میدونست تهیونگ الان حال خوشی نداره به مادر پدرش با چشم و ابرو اشاره داد و بعد گفت
_ نظرتون چیه بعدا درموردش حرف بزنیم
از اونجایی که پدر جیمین برعکس پدر تهیونگ خیلی فهمیده بود سریع متوجه شد و با خوشرویی گفت
« پس تهیونگ رو به اتاق مهمان ببر »
جیمین سر تکون داد و تهیونگ هم به پدر مادر جیمین شب بخیر گفت

روی تخت اتاق مهمان دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره بود
الان حتما پدرمادرش برگشته بودن
اصلا سراغش رو گرفته بودن ؟
یوگیوم چی بهشون میگه؟
میگه میخواست خودش رو بکشه و حامله هم هست
با فکر بچه تو شکمش لبخند بیجونی زد و دستش رو روی شکمش گذاشت  , اما چند دقیقه بعد دستش رو برداشت و گفت
_ نمی‌دونم
پاهاش رو روی تخت بالا پایین کرد و با لحن بچگونه ای تکرار کرد
_ نمیخوامممممممم
اما چند ثانیه بعد آروم گرفت و انگشت اشارش رو روی لب پایینش گذاشت و با لحن مظلومی گفت
_ شاید هم بخوام
کم کم به این چند روز فکر کرد و شکمش رو نوازش کرد تا چشماش سیاهی رو پذیرفتن و تهیونگ به دنیای خواب رفت
.
.................
.
صبح زود جیمین کت و شلوار قرمز رنگش رو پوشید و یکم به خودش رسید  در اتاق تهیونگ رو باز کرد ، نگاهی به جثه غرقه در خوابش کرد و گفت
« بخاطر این بعدا ازم تشکر می‌کنی »
بعدش آروم در رو بست و از پله های خونه پایین اومد ، خوشبختانه پدر مادرش رفته بودن شرکت و تا شب خونه نمیومدن پس میتونست به راحتی بیرون بره
یک لیوان آبمیوه خورد  و به سمت حیاط رفت پیش  یکی از ماشین ها رفت و بدون هیچ تردیدی به راننده گفت
« بریم شرکت جئون »
.
...................
.
جونگکوک با بی حوصلگی وارد دفترش شد که برادرش یونگی هم اونجا بود اما بدون توجه به یونگی روی صندلی نشست و سرش رو روی میز گذاشت
تو طول این ده روز نتونسته بود اون امگای وانیلی رو فراموش کنه
به کارمنداش سپرده بود پیداش کنن ولی گفتن چون هیچ چیز بجز یه عکس تار ازش نیست پیدا کردنش سخته
یونگی به برادرش که مثل افسرده ها بود نگاهی کرد و پرسید
« بازم مشکل لیلیه ؟»
لیلی مشکل بود اما الان درگیری اصلیش اون امگا بود ، خودش هم نمیدونست چرا قیافش از جلو چشماش نمیره و شدیدا دوست داشت بغلش کنه ، اما اینارو نمیتونست به یونگی بگه پس فقط آهی کشید و کوتاه جواب داد
+ نپرس هیونگ
چند دقیقه ای هردوشون مشغول کار بودن که منشی شرکت در اتاق رو زد
با عشوه و آرامش خاصی وارد شد و گفت
« رئیس ؟»
جونگکوک که حوصله این یکی رو دیگه نداشت ایشی بلند گفت که باعث شد چشم های منشی درشت بشه اما یونگی که بزور خودش رو گرفته بود تا نخنده بزور جواب داد
« بله »
منشی که موفق به دریافت توجه از یونگی شده بود بیشتر سمت یونگی چرخید و گفت
« یه امگا اومدن و مایل هستند رئیس جونگکوک رو ببینند »
امگا
امگا
امگا
شنیدن کلمه امگا کافی بود تا جونگکوک مثل برق از جا بپره و با فکر اینکه شاید تهیونگ اومده با خنده پرسید
+ مطمعنی امگا ؟
منشی که از این حجم از شور رئیسش ترسیده بود چند قدم عقب رفت و گفت
« بله آقا ، مطمعنم »
یونگی که این حجم از خوشحالی رو چند روزی بود تو جونگ کوک ندیده بود پرسید
« خبریه ؟»
جونگکوک بدون توجه به سوال یونگی از منشی پرسید
+رایحه ؟
منشی گیج شده جواب داد
« بله؟»
جونگکوک پوفی کرد و گفت
+ میگم رایحش چیه ؟
منشی با لحن نامطمعنی جواب داد
« فکر کنم کارامل باشه »
همین یه جمله کافی بود که جونگکوک پکر بشه و بلند بگه
+ اهههه اون نیست
یونگی با چشم های درشت پرسید
« کی نیست ؟»
اما جونگکوک که پکر شده بود هیچکی زیر لب گفت و به منشی گفت
+ بفرستش داخل

𝐁𝐞 𝐦𝐲 𝐛𝐚𝐛𝐞| 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐯Where stories live. Discover now