☁️𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟖☁️

10.2K 1.5K 260
                                    

« این کار ها بی جواب نمی‌مونه جئون ، تلافی میکنم»

+ تهیونگ نمی‌خوای بیای ؟
جونگکوک نگاهی به ساعتش کرد دوباره مشغول قدم زدن دم در خروجی خونش شد
خب اون شب لیلی بعد از رفتنش به پدر مادر کوک خبر داده بود که جونگکوک به من خیانت کرده
بعد از اینکه به پدرش فهمونده بود تهیونگ یک شبه یا یه همچین چیزی نیست حالا مادرش درخواست داده بود بیارش می‌خوام ببمینش
البته اصرار های مادرش به دلیل دیگه هم داشت صد البته یونگی هیونگش
اون روز که جیمین اومد شرکت و یونگی واکنش های کوک نسبت به یه امگا که بوی وانیل میده رو مثل یه بچه خوب کف دست مادرشون گذاشته بود
و این باعث شده بود خانوادش اصرار داشته باشند که تهیونگ رو ببینن
بالاخره بعد از یک ساعت تهیونگ آماده بود که بیاد برن
کوک وقتی رایحه سرد شده وانیل رو که نشون از استرس بود احساس کرد
به سمت راه پله برگشت
کم کم دهنش به شکل یه O در اومد و فقط سرتا پای تهیونگ رو نگاه میکرد
بوی وانیل بیشتر از همیشه شده بود و این جونگکوک رو به تهیونگی که تو شلوار تنگ مشکی و پیراهن مخملی زرشکی رنگش با لنز های طوسیش جذب میکرد
شلوار تهیونگ نمای خیلی خوبی از باسن گردش به نمایش گذاشته بود
جونگکوک داشت با خودش فکر میکرد اول اسپنکش کنم بعد بفاکش بدم ، اما به چه بهونه ای ، ایححح خدایا یه بهونه جلوی من بزار
_ یعنی ازم خوششون میاد ؟
صدای تهیونگ اونو از افکار خیسش بیرون کشید
دوباره نگاهی بهش انداخت و افکارش رو برای بار هزارم تکرار ‌کرد
+ خیلی خوردنی شدی
اما فرقش این بود که اینبار فکراش صدا داشت و بلند گفته بود
گونه های سرخ تهیونگ رو که دید خنده ضایعی کرد و دستی پشت سرش کشید
برای اینکه این موقعیت خجالت آور رو برای تهیونگ تموم کنه جواب سوال قبلیش رو داد
+ چرا باید از همچین فرشته ای خوششون نیاد ؟
تهیونگ لبخند خجالتی زده‌ای بخاطر فرشته خطاب شدنش زد و جواب داد
_ خب شاید چون من ، چون من یه امگای مرد
جونگکوک حرفش رو قطع کرد و رفت نزدیک تهیونگ دستاش رو گرفت
+ ببین ته من دقیق نمی‌دونم پدرت چقدر بهت فشار آورده اما ببین
با دستش گونه تهیونگ رو نوازش کرد و گفت
+ من همین چیزی که هستی تو رو می‌خوام ، تو با ارزشی ، زیبایی ، مهربونی
جلو رفت و بوسه ای روی پیشونی تهیونگ گذاشت
+ درضمن نظر هیچکس حتی خانوادم برای من مهم نیست ، من تورو دوست دارم و به هیچ وجه دوباره از دستت نمیدم
حرفایی که جونگکوک میزد از ته قلبش بود ، حمایت هایی که به تهیونگ میداد ، خیلی تو اعتماد به نفسش اثر داشت ، هر لحظه ای که کنار جونگکوک بود احساس با ارزش بودن میکرد
تمام چیز هایی که پدرش ازش گرفته بود ، جونگکوک ذره ذره داشت بهش برمیگردوند
بیشترین چیزی که توجهش رو جلب کرده بود اعتراف صادقانه کوک بود
اولین اعتراف بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد شیرین بود
خودش رو تو بغل کوک جا کرد
_ ممنونم
نگاهی به کوک انداخت و ادامه داد
_ منم دوستت دارم
جونگکوک لبخندی زد و دست تهیونگ رو گرفت ، حالا هردوشون با انرژی از در خونه بیرون رفتند تا به خونه پدر مادر کوک برن
.
..................
.
تو ماشین مثل همیشه حرفی نزدند و فقط به به بیرون نگاه میکردند
استرس تهیونگ خیلی کم تر شده بود اما هنوزم استرس داشت
نگاهی به نیمرخ کوک انداخت که با اخم ظریفی به رانندگیش تمرکز کرده بود
گرمی خاصی که این چند روز بهش عادت کرده بود رو زیر دلش احساس کرد و شروع کرد به نوازش کردن دلش
یاد چند روز پیش افتاد وقتی که فهمید حامله است با خودش گفت من بدبخت ترین آدم روی زمینم ، اما الان که داشت فکرش رو میکرد اونقدرا هم بدبخت نبود ، البته شاید خوشبخت هم بود ، نگاهی به شکمش انداخت ، لبخند کوچیکی زد و با خودش گفت وقتی بچم به دنیا بیاد خوشبخت تر هم میشم
همینطوری تو افکارش بود که متوجه ایستادن ماشین شد ، به خونه مجللی که خودنمایی میکرد نگاهی انداخت و با خودش گفت
_ اینا نسل اندر نسل پولدارن ، فقط این پول ها از کجا میان
+ پیاده شو بیبی
نگاهی به کوک انداخت و سری تکون داد
بعد از اینکه ماشین رو به راننده پدر کوک دادن تا به پارکینگ ببره ، خودشون هم به داخل خونه رفتن
حیاط بزرگی بود ولی از اینجا میشد به راحت در اصلی خونه رو دید
زن و مرد میانسالی رو دید و یه پسر تقریبا هم سن و سال خودش
حدس زد که اون برادر کوک باشه و اون زن و مرد هم مادر پدرش
+ اونا خانوادمن
حرفی که کوک زد باعث شد بفهمه حدسش کاملا درسته ،
وقتی به اونا رسیدن برادر کوک نگاهی بهش انداخت و سری تکون داد تهیونگ هم در جوابش لبخندی زد
مادر کوک اول پسرش رو بغل کرد و بدون حرفی جونگکوک رو پیش پدرش هل داد که باعث خنده برادر کوک شد
حالا تهیونگ روبروی زن میانسال وایساده بود و منتظر واکنشش بود
زن دستاش رو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت و گفت
« زیبایی »
بعدش لبخندی زد و تهیونگ رو به یه آغوش مادرانه دعوت کرد
تهیونگ سلامی کرد و سمت آقای جئون رفت
پدر جونگکوک با دستش موهای تهیونگ رو به هم ریخت و گفت
« چطوری خوشگله »
چشمای ته جمع شد و لبخند دندون نمایی زد
بابای کوک دست تهیونگ رو گرفت و با یه لحن با نمکی گفت
« راستش من قصد دارم اتوبوس بخرم »
تهیونگ داشت با خودش میگفت با این همه پول اتوبوس برای چیشه یا مثلا چرا به من میگه که جمله بعدی آقای جئون رشته افکارش رو پاره کرد
« اتو رو دارم میشه شما بوسش رو بدی؟ »😐😂
چشمهای ته O شکل شد و فهمید بخشی از جذابیت کوک به باباش رفته
خانم جئون خم شد و دمپاییش رو از پاش درآورد و بالا گرفت
« جئوننننننن »
رو به پدر کوک گفت و بعد با اخم خنده داری پرسید
« خیانت ؟ »
آقای جئون مثل عادتی که همیشه کوک داشت با دستش پشت سرش رو خاروند و گفت
« گوه خوردم اشرف »
و بعد شروع کرد به دویدن داخل حیاط
« چندبار گفتم به من نگو اشرف »
مادر کوک داد میزد و پشت سر بابای کوک میدوید
تهکوک و یونگی از خنده پخش زمین شده بودند و به اونا نگاه میکردن
تهیونگ با خنده های بریده به جونگکوک گفت
بابات خیلی کراشه
کوک و یونگی هم که دست کمی از تهیونگ نداشتن با هم پرسیدن
+« چطور
تهیونگ با انگشت به آقای جئون اشاره کرد که داشت مادر کوک رو با همون اسم صدا میزد
« اشرفففف »
مادر کوک با نفس نفس داد زد
« چه مرگته »
آقای جئون دستش رو بالا برد و ادامه داد
« دلم برات غش رفت »
تهیونگ و جونگکوک به معنی واقعی کلمه پخش زمین بودند و یونگی هم که به این کارای مادر پدرش عادت داشت با لبخند بهشون نگاه میکرد

.
..................
.
بالاخره بعد از کلی خندیدن داخل خونه رفته بودن و مشغول شام خوردن بودند
زودتر از اون چیزی که تهیونگ انتظار داشت با هم صمیمی شدن و تهکوک واقعا از این بابت خوشحال بودن
مادر کوک هم بین آقای جئون و تهیونگ نشسته بود تا یه وقت بابای کوک شروع به لاس زدن نکنه 😐😂
همه میدونستن شوخی می‌کنه اما خب به هر حال زنش حسودی میکرد دیگه
بعد از خوردن شامشون تو سالن اصلی نشسته بودند که یونگی پرسید
« تهیونگ ، عام خب چرا انقدر رایحت عوض میشه »
تهیونگ که خوب دلیلش رو میدونست گونه های سرخ شد و لبخندی زد
مادر کوک یکی از بالشت های روی مبل رو تو صورت یونگی پرت کرد و گفت
« آخه به تو چه »
جونگکوک لبخندی زد و گفت
+ تهیونگ بارداره
کسی اول حرفی نزد اما آقای جئون زودتر دست به کار شد
« حیف شد »
بهش نگاه کردند که جمله بعدیش باعث خنده همه شد
« مثل اینکه کوک زودتر مخت رو زده »
بالاخره اون جو از بین رفت و یونگی هم کوک رو بغل کرد و کلی بهش تبریک گفت
مادر کوک هم از وقتی فهمیده بود کنار تهیونگ نشسته بود و شکمش رو نوازش میکرد و توصیه های لازمه رو میکرد
تقریبا که تهیونگ رو خورده بود
توصیه آخر مادر کوک واقعااااا شرم آور بود
به حالت مرموزی تو صورت تهیونگ خم شد و اخم ظریفی روی ابرو هاش نشست  و با انگشت به ته اشاره کرد گوشت رو بیاد
وقتی تهیونگ گوشش رو جلو برد مامان کوک گفت
« از چهار ماهگی دیگه به کوک نده »
تهیونگ احساس میکرد اگه امشب یکبار دیگه چشماش رو درشت کنه حتما از حدقه بیرون میزدن
آخه انقدر رک لعنتی
سری تکون داد و امیدوار بود زمین دهن باز کنه تا تهیونگ بره توش
بالاخره اون شب به خوبی تموم شد و خوشبختانه پدر و مادر کوک برعکس پدر خودش باهاش مشکلی نداشتن و خیلی خوب رفتار کردن
_ خیلی بهم خوش گذشت واقعا ازتون ممنونم
مادر کوک در جواب تهیونگ گفت
« از این به بعد بیشتر پیش ما بیا »
تهیونگ چشمی گفت و از همه خداحافظی کردند
نگهبان ماشین تهکوک رو آورد و حالا تهیونگ و جونگکوک تو ماشین بودند
_ جونگکوکی خانوادت واقعا خیلی خوبن ، بخاطر امشب ممنون
جونگکوک لبخندی زد و دست تهیونگ رو نوازش کرد
نمیتونست جوابی بده آخه از وقتی تهیونگ انقدر خوب لباس پوشیده بود داشت برنامه بفاک ریختنش رو می‌ریخت
بعد از اینکه به خونه خودشون رسیدند دست تهیونگ رو گرفت و به سمت خودش کشید
تهیونگ با نگاه سوالی به کوک نگاه میکرد و جونگکوک در جوابش گفت
+ خب من میخوامت
بعد بدون اجازه واکنش نشون دادن به ته
خم شد و لب های تهیونگ رو به بوسه ای خیسی دعوت کرد


☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️


هعییییی بابای کوک خیلی باحاله 😂

با اسمات موافقید ؟ 🙂

از اونجایی که چند نفر درخواست اسمات داده بودن پارت بعدی احتمالا اسمات 😂😭

پرپل یو💜

𝐁𝐞 𝐦𝐲 𝐛𝐚𝐛𝐞| 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐯Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang