☁️𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟒☁️

4.6K 773 521
                                    

+خوش اومدین کوچولو ها

« کجاننننننننننننن »
جونگکوک و تهیونگ با خنده به جیمین نگاه کردن که وارد اتاق شد و داشت دنبال بچه ها میگشت

بعد از دیدن بچه تو بغل تهکوک به آرومی سمت اونها اومد و با دیدن خوشبختی تهیونگ چشم های مظلومش نم دار شد

جونگکوک خواست بچه ها رو بغل جیمین بده اما با ندیدن واکنشی ازش سهون و سلین رو به نوبت روی تخت های کوچولو گوشه اتاق و منتظر حرکتی از طرف تهیونگ یا جیمین موند

جیمین به سختی صداش رو کنترل کرد و به آرمی لب زد
« خ..خیلی براتون خوشحالم ، فین ، تبریک میگم »
و بعد چند تا دونه اشک از چشماش چکید

تهیونگ هم با دیدن اشک های جیمین کنترلش رو از دست داد و شروع کرد به گریه کردن
_ هق جیمینی ...

جیمین خودش رو به تهیونگ رسوند و بغلش کرد و حالا هردوشون با صدای بلند گریه میکردن
_« عرررررررر هق هیق هوق فین

جونگکوک اوایل کار پوکر بهشون نگاه میکرد اما از وسط های گریه جیمین و تهیونگ بود که نفهمید چطور چشم های خودشم خیس شده و داره گریه می‌کنه

دستی به اشک هاش کشید و گفت
+ این چیه ؟
جیمین فین فینی کرد و به سمت کوک برگشت
« فکر کنم اشکه »

کوک آهانی کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت که یکی از دست هاشو باز کرد و گفت
_ تو هم بیا

بعد از پیوستن کوک به جیمین و تهیونگ حالا هر سه تاشون داشتن با صدای بلندی گریه میکردن
چند ثانیه طول نکشید که صدای گریه بچه ها هم بلند شد

نامجون با شنیدن صدای گریه وارد اتاق شد و با دیدن اون صحنه بدون فکر کردن به صدای گریه بچه ها با خودش گفت احتمالا یکی از بچه ها مرده

پس اونم با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن و سر تخت روبروی تهیونگ نشست

دو تا نوزاد کافی بودن ، حالا چهار تا مرد گنده هم بهشون پیوسته بودن و داشتن گریه میکردن

جین که بعد از عمل رفته بود تا لباس هاشو عوض کنه بعد از اینکه به اتاق اومد با تعجب و دلهره نگاهی به بچه ها مرد که داشتن زار می‌زدن

با دیدن اینکه همه روی تخت تهیونگ نشستن و دارن گریه میکنن فقط یه چیز به ذهنش اومد پس با خیال اینکه اتاقی برای تهیونگ افتاده روی زمین زانو زد
« نهههههههه نباید این اتفاق میفتاددددد هق هق »

پزشک ارشد بیمارستان که از قبل میدونست همه چیز نرماله با عجله به سمت اتاقی دوید که صدای گریه ای ازش میومد کل بیمارستان رو در بر گرفته بود

نگاهی به اون پنج پسر که در حال گریه کردن بودن انداخت و آهی برای بچه ها کشید ، بعد نفس عمیقش رو رها کرد و با صدای بلندی داد زد
« اینجا چه خبرهههههههه »

𝐁𝐞 𝐦𝐲 𝐛𝐚𝐛𝐞| 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐯Where stories live. Discover now