☁️𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓☁️

4.5K 796 246
                                    

«بزودی صدای بچه خودمونو میشنویم »

آخرین دست رو به پدر و مادر کوک تکون دادن و منتظر شدن تا از دید خارج بشن

تهیونگ نگاهی به کوک کرد و گفت
_ کاش بیشتر میموندن
جونگکوک لبخندی زد و جواب داد
+ اگه نمی‌رفتن تا الان بابام مشغول تولید مثل با دخترای لس آنجلس بود

تهیونگ با چشم های درشت رو به کوک اعتراض کرد
_ اون پدرته ها
جونگکوک چشمی چرخوند و جواب داد
+ مگه دروغ میگم

تهیونگ خواست حرفی بزنه که کوک ادامه داد
+ باور کن تنها کسی که می‌تونه بابام رو کنترل کنه ننه اشرفه

تهیونگ با اومدن اسم اشرف اشک های نمایشیش رو پاک کرد و گفت
_ آه اشرف خیلی کویینه

جونگکوک با حالت عجیبی به تهیونگ خیره شد که رو به افق مشغول تحسین کردن مادرش بود
انگار اشرف خودشو تو دل همه جا کرده بود

بعد از چند دقیقه دست تهیونگ رو گرفت و پرسید
+ خب حالا کجا بریم ؟
تهیونگ با کنجکاوی جواب داد
_ منظورت چیه ، مگه نمیریم خونه ؟

کوک خنده ای کرد و گفت
+ معلومه که نه بعد از نه ماه دیگه شکم نداری ، بریم خونه که چی بشه

ته دلش از خداش بود با کوک برن دور بزنن و رویاهای عاشقانه بسازن
_ پس .... بچه ها چی

جونگکوک بوسه ای روی گونه تهیونگ گذاشت و گفت
+ کی حوصله اون دوتا توله نرم رو داره ولشون کن جین و جیمین هواشونو دارن تا ما برگردیم

تهیونگ خندید و شونه ای بالا انداخت
_ پس بریم که خوش بگذرونیم

.
......................
.

آخرین دونه مرغ سوخاری رو هم دهنش گذاشت
+ آه دارم می‌ترکم بیبی
تهیونگ لبخند ذوق زده ای زد و گفت
_ بخور شوهر عزیزم ، مامان اشرف گفته خوب هواتو داشته باشم

بعدش نگاهی به صندلی کنارشون انداخت و با لحن پکری گفت
_ هیییی جاش خالیه کاش نمی‌رفتن

جونگکوک خنده ای کرد و لپ تهیونگ رو کشید
+ بیبی ملوسم

تهیونگ لبخند مستطیلی زد و خودش رو برای کوک بیشتر لوس کرد

کارمند رستوران با قدم های آرومی به سمتشون اومد و پرسید
« چیز دیگه ای لازم ندارید ؟ »
جونگکوک تشکری کرد و منتظر رفتن آلفای غریبه شد

اما پسر جایی نرفت و به آرومی کنار تهیونگ رفت ، روی صندلی کنارش نشست و موهاش رو به هم ریخت ( فاتحه ات خوندست 😑🗡️)

جونگکوک با چشم های آتشین به مرد خیره شد و گفت
+ دستت رو بکش
پسر به آرومی دستش رو از موهای تهیونگ بیرون آورد و گفت
« چقدر رو برادرتون حساسین »

𝐁𝐞 𝐦𝐲 𝐛𝐚𝐛𝐞| 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐯Where stories live. Discover now