وی ووشیان با بی خیالی مشغول دید زدن چند تا دختر بود. روی تنه ی خمیده ی یک درخت دراز کشیده بود و یک پایش را تکان می داد.
چیزی نگذشته بود که صدای جیغ یکی از دخترها توجه همه را جلب کرد. از روی درخت پرید و خودش را به آن ها رساند. مدتی بود که رفتار عجیب آن دختر ووشیان را مشکوک کرده بود. به همین خاطر مدتی میشد که آن ها را تعقیب می کرد. جمعیت را کنار زد و نگاهی به وضعیت دختر انداخت.
دستش را گرفت. چیزی زیر آستینش معلوم بود. وقتی آستینش را بالا زد اول صدای اعتراض جمعیت و بعد از آن وحشت بقیه شنیده شد. دستش کاملا سیاه شده بود. چند دختر همراهش وحشت زده شروع به گریه کردند. ووشیان رو یه یکی از آن ها گفت:امروز چه جاهایی رفتید؟ کسی رو میشناسید که از این دختر نفرت داشته باشه یا این خانم اون و اذیت کرده باشه؟
یکی از دخترها با تعجب گفت: کسی و اذیت کرده باشه؟ همه خواهر من و به مهربونی می شناسن. ما امروز مثل همیشه برای تفریح به بازار اومدیم جای دیگه ای نرفتیم. ووشیان از جایش بلند شد و گفت:یک نفر نفرین شیطانی روی خواهرتون گذاشته. فکر کنید ببنید کار کی می تونه باشه. صدای همهمه ی جمعیت بلند شد.
وی ووشیان همان طور که به اطرافش نگاه می کرد متوجه پسری جوون شد که با پوزخند به دختر نگاه می کرد. وقتی متوجه نگاه او شد کمی دستپاچه شد اما سریع خودش را کنترل کرد. لباسش را مرتب کرد و با غرور نگاهش را از آن دختر گرفت و تصمیم گرفت برگردد. وی یینگ سریع مچ دستش را گرفت و گفت: یه لحظه صبر کن. همهمه خوابید.
پسر برگشت و گفت: چیه؟ در چهره اش هیچ اثری از ترس نبود. و وی یینگ گفت: شما این خانوم و می شناسید؟
نیم نگاهی به آن دختر انداخت و گف: نه. ووشیان گفت: اما این طور به نظر نمیاد. دستش را محکم کشید و گفت: فرض کن می شناسم. که چی؟ وی ووشیان نگاهی به دخترها انداخت و گفت:شما این و می شناسین؟ دخترها سرشان را پایین انداختند و چیزی نگفتند. اوضاع عجیب به نظر می آمد. دست به سینه سر تا پای آن پسر را برانداز کرد و گفت: به نظر میاد ارباب زاده باشی. درست میگم؟ صدایش را صاف کرد و گفت: درسته. پدر من یکی از تهذیب گرای بزرگه همه اینو می دونن. تو هم حواست به رفتارت باشه وگرنه تو بد دردسری میفتی.
ووشیان "آهان"ی گفت و بعد کمی فکر کردن رو به خواهر اون دختر کرد وگفت: این پسر مزاحم خواهر شما می شده؟ همه نگاهشان را دزدیند. با تعجب نگاهی به واکنش جمعیت انداخت. تقریبا همه داشتند پراکنده می شدند. پسرک خنده ای کرد و خواست از آن جا برود که ووشیان با ضربه ای به قسمت حیاتی بدنش ان را بی هوش کرد. آستینش را بالا زد و گفت: می دونستم. پسره ی عوضی!
YOU ARE READING
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Historical Fictionوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...