مدتی بود که اتاق در سکوت کامل فرو رفته بود. لان چیرن هنوز چشم هایش بسته بود و سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند.
لان ژان ترجیح داد ادب را حفظ کند و فعلا چیزی نگوید. بوی خوب عودی که روی میز می سوخت باعث می شد جو آرامتر از انتظارش باشد.
«خیله خب. حرفتو بزن. امیدوارم اون چیزی که فکر می کنم نباشه.»
لان ژان کمی فکر کرد تا بهترین کلمات را انتخاب کند.
«عمو جان معذرت می خوام اگه این مدت رفتارم مطابق میل شما نبوده.»
لان چیرن عصبانی تر از قبل دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:حرفت و نپیچون. برای چی اون پسر و با خودت آوردی؟
«می خوام تو جینگشی پیش من زندگی کنه.»
لان چیرن مشتش را روی میز کوبید و داد زد:تو واقعا خجالت نمی کشی؟ وانگجی چه بلایی سرت اومده؟ پس اون چیزایی که تو تمام این سال ها یاد گرفتی چیشد؟!
لان ژان سکوت کرد.
«بهت یه فرصت میدم. اگه نمی خوای هردوتون و مجازات کنم سریع اون و از این جا بیرون کن. اگه این کار و نکنی هردوتون زندانی میشین.»
لب های لان ژان برای حرف زدن باز شد اما دوباره بسته شد. لان چیرن از عصبانیت نفس نفس می زد و دستش را تکیه گاه سرش کرده بود به نظر حالش خوب نبود.
«عمو.... می خوام از مقر ابر برم.»
لان چیرن سرش را از دستشجدا کرد و به او نگاه کرد. چهره اش رنگ و ناباوری به خودش گرفته بود. وقتی مغزش توانست حرف هایش را تجزیه و تحلیل کند از جایش بلند شد. به سمت بیرون اشاره کرد و گفت:همین الان از این جا برو ولی اگه رفتی دیگه پشت سرت و نگاه نکن. فراموش کن که خانواده ای داری.
لان ژان آرام از جایش بلند شد و به او احترام گذاشت.
«باز هم معذرت می خوام. فقط می خواستم بدونین حس من به وییینگ...»
لان چیرن فریاد زد:بسه دیگه! من نمی خوام بدونم تو چه حسی داری. پسره ی بی عقل به خاطر هوس و افکار منحرفانه ت می خوای ما رو پیش بقیه قبایل بدنام کنی؟
دستش را روی قلبش گذاشت و خم شد. نفسش به سختی بالا می آمد. به محض این که لان ژان سمتش رفت گفت:نزدیک نیا. فقط از جلوی چشمم دور شو.
لان ژان دوباره احترام گذاشت و از آن جا بیرون رفت.
وییینگ وقتی او را دید سمتش دوید.
«چی شد؟»
«عصبانی شد. باید صبر کنیم.»
«میدونستم این طوری میشه. حتما تهدیدت کرد درسته؟»
«فعلا بیا به جینگشی بریم اون جا حرف می زنیم.»
-------------
چینگشی:
BẠN ĐANG ĐỌC
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Tiểu thuyết Lịch sửوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...