جیانگ یانلی وقتی چشم هایش را باز کرد دو نفر با چهره هایی تار بالای سرش دید. حتی توان تکان دادن دستش را هم نداشت. لب هایش از هم فاصله گرفت تا حرف بزند اما خسته تر از چیزی بود که حتی بتواند درست صحبت کند. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت.
«بلندش کنین داروش و بخوره.»
خدمتکارها با کمک هم به او کمک کردند تا بنشیند. کاسه ای جلوی صورتش قرار گرفت. تمامش را خورد.
تمام انرژی اش را برای صحبت کردن جمع کرد. لبش را با زبان تر کرد و گفت:مادرجون چی شده؟
کسی جوابش را نداد. بالاخره دیدش واضح شده بود. چهره ی همه نگران به نظر می رسید. قبل از این که برای بار دوم سوالش را تکرار کند پزشک جوابش را داد
:بانوی من شما باردارین.جیانگ یانلی به وضوح صدای تپش قلبش را میشنید. دامنش را چنگ زد و گفت:پس... اون خون....
زبانش بند آمد. چه بلایی سر بچه اش آمده بود؟ این که پزشک می گفت باردار است (نه این که سقط جنین کرده) یعنی بچه اش سالم بود؟
احتمالا پزشک از صورت رنگ پریده ی او همه چیز را فهمیده بود که گفت
«نگران نباشین بچه تون هنوز سالمه. هرچند...»
همان ته مانده ی انرژی اش هم تحلیل رفت.قرار بر آن شد که هیچ کس در این باره با جین زی شوآن صحبت نکند. این تصمیمی بود که جیانگ یانلی گرفت. احتمال این که بچه تا زمان زایمان سقط شود بالا بود. صحبت کردن در این باره فقط مشکلی به مشکلات دیگر اضافه می کرد.
خانه ی آ هوان:
در این چند روز وییینگ آرامتر از قبل بود.
هرچند همین موضوع به اندازه کافی شک برانگیز بود. لان ژان خوب می دانست این آرامش قبل از طوفان است!
این که باز در سر وی یینگ چه می گذشت معلوم نبود.
نامه ای که دستش بود را آتش زد. باید زودتر از آن جا می رفتند.در خانه باز شد.
لان ژان سرش را چرخاند و آ هوان را دید که با یک موجود سفید در بغلش وارد خانه شد.
کمی اطراف را نگاه کرد و گفت:پس برادر وییینگ کجاست؟
لان ژان جدی شد و گفت:مگه پیش تو نبود؟
آ هوان دوید سمت لان ژان. خرگوش را بغلش گذاشت و گفت:اینو نگه دارین تا من بیام.لان ژان قبل از این که بتواند جوابی بدهد مجبور شد خرگوش را بگیرد. مدتی به خرگوش توی دست هایش نگاه کرد. واقعا چطور کارش به این جا رسیده بود؟!
از جایش بلند شد و بیرون رفت. مدتی طول کشید تا بالاخره آ هوان برگشت.«کنار دریاچه نبود»
لان ژان خرگوش را زمین گذاشت و آ هوان سریع آن را برداشت. هر دو سمت جنگل راه افتادند.
چند دقیقه نگذشته بود که لان ژان حس کرد صدای فلوت میشنود. خرگوش در دست های آ هوان بی تاب شد و به هر روش که بود خودش را از دست های او آزاد کرد.
آ هوان دنبال آن دوید اما لان ژان با همان گام های آرام به راهش ادامه داد. یه چیز عجیب به نظر می آمد. چرا خرگوش به همان سمتی می رفت که صدای فلوت می آمد؟ به نظر می آمد هیپنوتیزم شده است.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Tarihi Kurguوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...