Part 2

492 106 5
                                    

نای هوایسانگ کمی تردید کرد و گفت: خودم هم نمی دونم. فقط تو راه این جا به چند تا جسد برخوردیم که معلوم  نبود برای کدوم قبیله ن. تو دست یکی از اون ها این سنگ و پیدا کردم. چیز خطرناکیه؟ وی ووشیان گفت:تا الان نگفتم ولی من به کمک همین سنگ تونستم جسدها رو کنترل کنم هرچند فلوت هم بی تأثیر نبود. باید بفهمیم این سنگ چیه و از کجا اومده.

نزدیک غروب بود. نای هوایسانگ به به مسافرخانه رفت و وی یینگ تصمیم گرفت به خانه ی خود برگردد. همه جا خیلی ساکت بود. خانه ی او در منطقه ای بود که تا شعاع دویست متری هیچ خانه ی دیگری پیدا نمی شد. حس می کرد چیزی عجیب است. فاصله ای تا خانه ش نمانده بود که باشنیدن قدم های سنگین کسی پشت سرش سریع برگشت و شمشیرش را از غلاف در آورد. حدود سی نفر شمشیرزن محاصره ش کردند. یک نفر جلو آمد. همانی بود که صبح بی هوشش کرده بود.

با پوزخند نفرت انگیز روی صورتش گفت:مثل این که هنوز نفهمیدی من کیم بچه جون. فکر کردی بعد اون کاری که باهام کردی زنده می مونی؟ 
ون ژولیو کارش و تموم کن.
وی ووشیان با شنیدن اسم ون ژولیو خون در رگهایش یخ بست. قبلاً این اسم را شنیده بود. به تنها چیزی که می توانست فکر کند فرار بود. همین و بس.
چند ضربه ی اول ون ژولیو را دفع کرد و با تمام سرعتی که می توانست پا به فرار گذاشت. تنها راه نجاتش این بود که خودش را به اسکله ی نیلوفر و عمارت جیانگ برساند. خودش می دانست در حدی نبود که بتواند با ون ژولیو مبارزه کند چون با کوچک ترین اشتباه آینده ای که آرزویش را داشت نابود می شد.
هیچ وقت فکرش را نمی کرد عهدی که با خودش بسته بود را بشکند ولی چاره ای نبود. اگر می خواست زنده بماند باید به آن عمارت بر می گشت.
قبل از این که بتواند نفس راحتی بکشد چند سرباز جدید محاصره ش کردند. کشتن شان مشکلی نبود مشکل وقتی جدی شد که ون ژولیو پیدایش کرد و مجبور شد مبارزه ی تن به تن را قبول کند. چیزی از مبارزه شان نگذشته بود که ون ژولیو با کف دستش ضربه ای به سینه ی او وارد کرد.
درد وحشتناکی در قفسه ی سینه اش پیچید و خون بالا آورد.
راه دیگه ای نداشت فلوتش را درآورد و شروع کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. ون ژولیو و آن ارباب وحشتناکی ایستاده بودند و جان دادن او را تماشا می کردند. ون ژولیو حرکتی کرد که اربابش گفت:وایسا
می خواهم ببینم این بچه چه کاری از دستش برمیاد. بعد خطاب به وی یینگ گفت:ببینم اصلا می تونی نفس بکشی؟ این اسباب بازی چیه دستت؟ قبل از این که دستش به فلوت برسد صدای وحشتناکی در جنگل پیچید صدها جسد متحرک به سمت شان هجوم آوردند. از آن فرصت استفاده کرد و پا فرار گذاشت.
هیچ کس آن اطراف نبود.
دیگر هیچ انرژی در بدنش حس نمی کرد. با خودش فکر کرد: دیگه همه چی تموم شد. نگاهی به شمشیر در دستش انداخت. مقابل عمارت جیانگ بود اما دیگر نمی توانست قدمی بردارد. همان جا افتاد و از هوش رفت.

با صدای گنگی که می شنوید بیدار شد. وقتی چشم باز کرد پرده های از جنس حریر بالای سرش دید.
برایش مهم نبود که کجا بود کی نجاتش داده بود یا این همهمه ی اطرافش برای چه بود.
حس می کرد دنیا تمام شده. سال ها زحمتش به باد رفته و تبدیل به یک آدم معمولی شده بود.

دختری جوان کنارش نشست. لبخندی بهش زد و موهای روی صورت وی یینگ را کنار زد. با مهربانی گفت:
آ شیان؟ بیدار شدی؟ چقدر دلش برای این صدا تنگ شده بود. بدون این که بتواند جلویش را بگیرد قطره اشکی از چشمش چکید. جیانگ یانلی با نگرانی گفت:آ شیان خوبی؟ درد داری؟ با دیدن چهره ای که بهش نزدیک می شد بی اراده نشست و گفت:استاد... مرد با مهربانی شانه ش را فشار داد و مجبورش کرد دوباره دراز بکشد و گفت:راحت باش. باید استراحت کنی. درضمن مگه نگفتم منو عمو صدا کن؟
بالاخره سکوت را شکست و گفت: چه بلایی سرم اومده؟ صدایی گفت:نمی خوای بلند شی؟ زو ووجون و هانگ گوانگ جون اینجان. صدای دیگه ای که معلوم بود صدای هوای سانگه گفت:برادر ولش کن. هسته ی طلاییش... . صداش قطع شد. جیانگ یانلی با نگرانی گفت:آ شیان... . وی ووشیان نشست. نگاهی به آن طرف اتاق انداخت. همان مردی که امروز صبح دیده بود آنجا بود. مردی قد بلند و با شخصیت که برعکس فرد کنارش لبخندی از روی نگرانی بر لب داشت. وی یینگ ایستاد و تعظیم کرد. زو ووجون گفت:راحت باشید. وی یینگ با تردید تعظیم دیگری به هانگ گوانگ جون کرد. اما او فقط نگاهش را گرفت و بعد از تعظیم به برادرش و دیگران از آن جا خارج شد. ووشیان با تردید گفت:لطفاً بهم بگید. چه بلایی سرم اومده؟

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلWo Geschichten leben. Entdecke jetzt