part 17

329 84 21
                                    

همان طور که توقع داشت جوابی در کار نبود.
روی زمین خوابید و دستش را زیر سرش گذاشت.
«لان ژان پدر و مادر تو چطور آدمی هستن؟»
«چیز زیادی ازشون یادم نمیاد.»
وی یینگ با تعجب سرش را برگرداند و او را نگاه کرد.
طولی نکشید که لان ژان ادامه داد: زمان زیادی از مرگشون میگذره.
وی یینگ چند دقیقه همان طور خیره نگاهش کرد.
«خب حداقل باید قیافه شونو یادت باشه. من نه چیزی ازشون یادم میاد نه حتی می دونم زنده ان یا نه.
..... نمی دونم چرا دارم اینا رو برای تو تعریف می کنم.»
سرش را برگرداند و به ستاره‌ها نگاه کرد.
«امیدوارم حالشون خوب باشه اما... نمی دونم چجوری بگم... وقتی فکر می کنم چقدر سختی کشیدم از تصور این که الان زندگی خوبی دارن حس بدی پیدا می کنم.»
فلش بک(پانزده سال قبل):
هوا سرد بود و افراد زیادی در خیابان نبودند. صدای جیغ دلخراش بچه ای سکوت خیابان را در هم شکست.
سگ بازوی بچه را رها کرد و غذایی که روی زمین افتاده بود را برداشت و از آن جا فرار کرد.
«وی یینگ» که روی زمین افتاده بود به سختی خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد. از دستش خون می چکید و گریه ی هیستریکش غیر قابل کنترل بود. شوک وحشتناکی به او وارد شده بود. از طرفی لباس هایش برای آن هوای سرد خوب به نظر نمی آمد.
با دیدن پاهایی که مقابلش متوقف شدند سرش را بالا آورد اما دیدش تار شده بود. با پشت دستش اشک هایش را پاک کرد که بی فایده بود چون اختیاری روی اشک هایش نداشت. مرد خم شد و گفت:پسرجون می خوای با من بیای؟
...............

پتویی که رویش بود را تا زیر چانه اش بالا کشید و سعی کرد بخوابد اما خوابش نمی برد. خورشید تقریبا بالا آمده بود.
لان ژان از جایش بلند شد و بیرون رفت. صدای آرامش‌بخش زیتر باعث شد بالاخره بعد از چند ساعت بی خوابی چشم های وی یینگ بسته شود.
وقتی بیدار شد احساس کرختی می کرد. هیچ کس آنجا نبود. با صدای جیغی که شنید خواب از سرش پرید و سراسیمه دوید بیرون.
آ هوان از سمتی به سمت دیگر می دوید و سعی می کرد جلوی افتادن بادبادک را بگیرد اما در نهایت تلاشش بی نتیجه ماند. وی یینگ نفس راحتی کشید. قلبش دیوانه وار به سینه اش می کوبید.
«خوبی؟»
وی یینگ سرش را برگرداند و لان ژان را دید که مشغول نواختن زیتر بود.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشم هایش را بست.
«فکر کردم اتفاقی افتاده.»
آ هوان دست از بازی کشید و سمت وی‌یینگ رفت. بادبادک را سمتش‌ گرفت و گفت:میای بازی؟
وی یینگ مقابلش زانو زد. اول دستش سمت گره ی لباسش رفت اما با نگاه لان ژان پشیمان شد. لباسش را بالا برد و گفت:اینو نگه دار. آ هوان بادبادک را زمین انداخت و مطیعانه کاری که او گفت را انجام داد.
پارچه ای که دور بدنش پیچیده بود را باز کرد و نگاهی به کبودی بدنش انداخت. به نظر می آمد کمی بهتر شده بود. از داخل کیسه ای که به لباسش آویزان بود دارو را درآورد. حین انجام کارش گفت:تو یه دختری باید حواست به خودت باشه. اگه جاش بمونه خیلی بد میشه.
«چرا؟»
وی یینگ که در حال پیچیدن پارچه بود دستش متوقف شد.
«چی چرا؟»
آ هوان دوباره گفت:کسی که نمی تونه ببینه چرا بده.
وی یینگ نمی دانست چه جوابی بدهد.
«خب.... اگه مامانت برگرده و اینو ببینه حتما ناراحت میشه. شاید فکر کنه من تو رو زدم.»
«من بهش میگم کار سگ ها بوده. تو رو دعوا نمی کنه»
وی یینگ هم خنده اش گرفته بود هم گیج شده بود. نمی دانست چه جوابی به این بچه بدهد.
سریع کارش را تمام کرد و گفت: یه دختر همیشه باید مواظب زیبایی و سلامتیش باشه. وقتی بزرگتر شدی می فهمی من چی میگم. الان برات زوده بفهمی.
بعد نگاهی به لان ژان انداخت. نگاه لان ژان طوری بود که انگار می خواست او را خفه کند. با تعجب گفت:چیه چرا این طوری نگاهم می کنی؟ چند وقت دیگه که ازدواج کنه....»
«خجالت بکش‌!»
وی یینگ حرفش را خورد. آ هوان گفت:وقتی که ازدواج کنم چی؟ لان ژان با چشم برایش خط و نشان کشید.
«هیچی فراموشش کن. بیا بریم خوراکی بخریم. آبنبات نمی خوای؟» همین جمله برای پرت کردن حواس او کافی بود.
لان ژان از جایش بلند شد و به آن ها ملحق شد.
.......
آ هوان از سمتی به سمت دیگر می دوید و بازیگوشی می کرد. هیچ کدام نمی توانستند از پس او بربیایند.
«آ هوان بیا بریم ناهار بخوریم.»
بالاخره دست از بازیگوشی کشید و دنبالشان راه افتاد.
وارد مغازه ای شدند و پشت یک میز نشستند.
هنوز قاشق اول غذا را نخورده بود که صحبت چند جوان توجهش را جلب کرد.
«من شنیدم روسای قبایل بزرگ همه به قبیله ی گوسولان رفتن تا جلسه ای داشته باشن. فکر کنم قراره یه جنگ بزرگ اتفاق بیفته.»
«فکر نمی کنم. یعنی اونا جرئت دارن با قبیله ی ون بجنگن؟»
«راستی قبل از این که بیایم این جا من یکی از افراد قبیله ی ون رو دیدم. مثل این که هنوز از این جا نرفتن.»
با این حرف فنجان در دست های وی یینگ متوقف شد. نگاهش را به لان ژان دوخت. لان ژان با خونسردی به خوردن ادامه داد.
«غذاتو بخور.»
وی یینگ نتوانست طاقت بیاورد:تو می دونستی؟
«نه ولی تا چند روز دیگه قبایل برای جنگ آماده میشن. فقط کافیه تا اون موقع مواظب باشیم.»
وی یینگ فنجان را روی میز گذاشت و با چهره ای خنثی گفت:منظورت از مراقب باشیم چیه؟ پس به همین خاطر بود که راجع به کاری که می خوام بکنم هیچ سوالی نپرسیدی؟ می خواستی من هیچ کاری نکنم؟
لان ژان جوابی نداد.
«هی لان ژان باتو ام. من و اون ون چائوی احمق یه خورده حسابی با هم داریم که باید با هم تسویه کنیم. برنامه های شما اصلا برام مهم نیست.... حالا اون سنگ و بهم برگردون.»
لان ژان با آن چهره ی بی خیالش فقط نگاه کرد. وی یینگ دستش به سمت فلوت رفت. در کسری از ثانیه دوباره آن هاله ی خشمگین اطرافش را فرا گرفت. آ هوان با وحشت دوید و پشت لان ژان پناه گرفت. چند تعلیم دیده که آن جا حضور داشتند با دیدن این صحنه از جایشان بلند شدند و شمشیرهایشان را سمت او گرفتند.
اخم های لان ژان در هم رفت«تو چرا انقدر دنبال دردسری؟ فلوتت و رها کن. می خوای سربازهای ون رو باخبر کنی؟»
«من از چیزی نمی ترسم.»
سنگ که زیر لباس و درست روی سینه ی لان ژان بود به حرکت درآمد. لان ژان دستش را رویش گذاشت و سعی کرد کنترلش کند. حس فشرده شدن قلبش باعث شد چهره ش در هم شود.
« هنوز کنترلش دست منه. اگه نمی خوای آسیب ببینی برش گردون.»
افراد حاضر در آنجا منتظر کوچکترین حرکتی از سمت وی یینگ بودند تا به او حمله کنند.
لان ژان رو به تعلیم دیده هایی که دورشان حلقه زده بودند گفت:من از قبیله ی گوسولانم و این از افراد منه. لطفا به کار خودتون برسید.
یک نفر از آن ها که از لباس هایش معلوم بود از خانواده ی سرشناسی است گفت:این آدم از تهذیب گری شیطانی استفاده می کنه. چطور ممکنه.... . دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد و تلاشش برای باز کردن دهنش بی فایده بود.
بقیه ی افراد حاضر شمشیرهایشان را کم کم پایین آوردند. از حرف هایی که بینشان رد و بدل میشد کلمه ی طلسم سکوت از همه واضح تر بود.
کم کم پراکنده شدند و سرجای خودشان نشستند. زمزمه ها فضای آن جا را پر کرده بود و همه آن ها را با دست نشان می دادند.
لان ژان به آ هوان که هنوز پشتش ایستاده بود گفت:بیا بشین.
ولی او به جای نشستن روی زمین روی پای لان ژان نشست و با ترس به وی یینگ نگاه کرد.
وی یینگ اهمیتی به آ هوان نداد. هنوز لب هایش از هم باز نشده بودند که لان ژان با لحن قاطعی گفت:الان نه!
........
وی یینگ سیب زمینی و سبزیجاتی که خریده بود را زمین گذاشت. لان ژان هنوز در حال خرید بود.
تمام مدت او را زیر نظر داشت. کاری که باید از اول انجام میشد را باید همین الان می کرد.
«هان گوانگ جون.....»
لان ژان متعجب از لحن رسمی وی یینگ سرش را برگرداند. «بیا بعد از این که خریدت تموم شد با هم حرف بزنیم.»
.........
«می خوام از هم جدا بشیم.»
لان ژان متوقف شد. اما این وضعیت چندان طول نکشید و به راهش ادامه داد.
وی یینگ هم قدم با او راه می رفت.
«حالا که قبایل بزرگ برای جنگ آماده میشن قبیله ت حتما به تو احتیاج دارن. من هم بعد از این ماجراها قصد دارم به یه جای دور برم.... .
وی یینگ ایستاد. اما لان ژان همچنان ادامه داد.
«این دفعه تصمیمم جدیه. پس وانمود نکن که نمیشنوی»
لان ژان برگشت و نگاهش کرد.
وی یینگ ادامه داد«من تا زمان پیدا شدن پدر و مادر آ هوان پیشش می مونم. بعد از این که کارم با ون چائو تموم بشه هم سنگ و بهت برمی گردونم. پس دیگه دلیلی نداره دنبالم راه بیفتی.»
لان ژان نیم نگاهی به پشت سرش انداخت.
«هان گوانگ جون دارم با تو حرف می زنم کجا رو نگاه می کنی؟»

لان ژان نگاهش را از پشتش گرفت. اما به محض چرخاندن سرش در کسری از ثانیه شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت وی یینگ خیز برداشت. شمشیر درست از کنار گردن وی یینگ عبور کرد.

نفس کشیدن در آن شرایط برای وی یینگ غیرممکن بود. گرمای خونی که پشتش پاشیده بود را حس می کرد. بدنش خشک شده بود و تنها کاری که می توانست بکند خیره شدن در یک جفت چشم زلال و وحشی بود که فاصله اش از او به یک وجب هم نمی رسید!
___________________________________________
این هم برای اون دوست عزیزی که درخواست پارت جدید کرده بود⁦☺️

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ