part 15

306 88 7
                                    

مسیر زیادی را طی نکرده بودند که به یک چشمه رسیدند. دختر را پایین گذاشت. جلویش زانو زد و گفت:اول دست و صورتت و بشور تا بهت غذا بدم. با لبخند دستش را گرفت که چیزی ته دلش فرو ریخت. سعی کرد دوباره لبخند بزند. او را کنار آب برد. دختر بچه خم شد. آستیش را بالا داد و دستش هایش را در آب فرو کرد.
وی یینگ نگاهش را از دست های استخوانی آن گرفت.
لان ژان تمام مدت او را زیر نظر داشت. نگاهش به دست های مشت شده ی او افتاد.
نمی دانست چه اتفاقی افتاده که وی یینگ انقدر ناراحت است. وقتی کارش تمام شد لان ژان یک کلوچه از پارچه ای که دستش بود درآورد و دستش‌ داد.
به نظر می آمد خیلی گرسنه است. وقتی نگاه وانگجی را روی خودش احساس کرد آرامتر به خوردن ادامه داد. مثل این که معذب بود.
وی یینگ که بالاخره از آن حال و هوا خارج شده بود با همان لبخند مسخره ی همیشگی اش سمت آن ها رفت.
روی یک تکه سنگ نشست و گفت:بیا این جا بشین. راستی یادم رفت اسمت و بپرسم. اسمت چیه؟
دست از خوردن کشید اما چیزی نگفت. چند لحظه در سکوت گذشت که بالاخره وی یینگ سکوت را شکست و گفت:اگه نمی خوای بگی اشکالی نداره. غذاتو بخور.
چند دقیقه آن جا استراحت کردند و به راهشان ادامه دادند. هیچ کس آن دختر را نمی شناخت و دختر هم راه خانه شان را نمی دانست. تقریبا از شهر خارج شده بودند که دو دختر جوان مقابلشان ظاهر شد.
وی یینگ آخرین شانس خودش را امتحان کرد.
سمت آن ها رفت و گفت:سلام خانم ها ببخشید وقتتون و می گیرم. شما این بچه رو می شناسید؟ هر دو نگاهی به صورت او انداختند. یکی از دخترها گفت:آره می شناسمش قبلا کنار خونه ی ما زندگی می کردن.
وی یینگ با خوش حالی گفت:واقعا؟ خوب چند وقته از اونجا رفتن؟ نگفتن می خوان کجا برن؟
دومین دختر گفت:تقریبا ده روز پیش یه دفعه غیبشون زد. ما هیچ خبری ازشون نداریم. لبخند روی لب هایش خشکید. گفت:خب حداقل می تونید بگید خونه ی سابقشون کجاست؟
دخترها راه را به آن ها نشان دادند. از وقتی که آن بچه را پیدا کرده بودند وی یینگ خیلی کم حرف شده بود. وانگجی این را حس می کرد. در نهایت وانگجی سکوت را شکست و گفت:به نظر نمیاد این بچه گم شده باشه احتمالا خونواده ش ولش ...
«نه این طور نیست.»
وی یینگ حرفش را قطع کرد. ادامه داد:مطمئنم دنبالش می گردن فقط کافیه چند روز اونجا منتظر بمونیم.
وانگجی هیچ چیز نگفت. به نظر می آمد وی یینگ روی این قضیه خیلی حساس است پس به بحث کردن ادامه نداد.
بالاخره به خانه ای که آن دخترها نشانی اش را داده بودند رسیدند. نزدیک دریاچه ای بزرگ آخرین خانه ای بود که می شد دید. با این که منظره ی اطرافش قشنگ بود اما خانه بسیار قدیمی بود و احتیاج به تعمیر داشت. به نظر می آمد هر لحظه ممکن است سقفش فرو بریزد.
«مثل این که این جا احتیاج به تعمیر داره.»
وی یینگ دختر بچه را زمین گذاشت و گفت:خونه ت این جاست؟ دختر به سمت آن دوید و درش را باز کرد. وی یینگ و لان ژان پشت سرش وارد شدند. کسی آن جا نبود.
وی یینگ گفت:بیا اول یکم این جا رو تمیز کنیم.
وی یینگ مشغول تعمیر سقف شد. لان ژان در حال تمیز کردن داخل خانه بود که متوجه چیز عجیبی شد.
وضعیت خانه طوری بود که انگار همه در یک لحظه غیب شده باشند یا دزدیده باشند نه این که از آن جا نقل مکان کرده باشند. حتی لباس ها هم مرتب سر جایشان بودند. در حالت عادی باید حداقل لباس ها را با خودشان می بردند.
وقت ناهار گذشته بود که بالاخره وی یینگ دست از کار کشید. از روی سقف نگاهی به اطراف انداخت. دریاچه از آن بالا زیباتر به نظر می رسید. با خودش فکر کرد حتما یک بار برای شنا آن جا برود. روی سقف دراز کشید و به آسمان خیره شد. در حال استراحت بود که با حس سنگینی نگاهی به پایین نگاه کرد. لان ژان بود. بلند شد و از سقف پایین پرید.
غذایشان را خوردند. وی یینگ نگاهی به لباس های کثیف آن دختر کرد. مثل این که لان ژان فکرش را خواند که گفت:نمیشه.
وی یینگ گفت:هوم؟ منظورت چیه؟ لان ژان اخم کمرنگی کرد و گفت:اون یه دختره.
وی یینگ گفت: خودم هم می دونم. داشتم فکر می کردم از کی بخوام این کار و بکنه. احتیاج به حموم داره.
دختربچه هنوز داشت غذا می خورد. مثل این که خیلی گرسنه بود. وی یینگ از جایش بلند شد و گفت:من میرم ببینم این اطراف کسی زندگی می کنه یا نه. تو هم میای؟ جمله ی آخر را به آن بچه گفت.
دست از خوردن کشید و او‌ هم بلند شد. یه دست لباس تمیز برای او برداشت و رو به لان ژان گفت:زود برمی گردیم.
بعد از کمی گشتن در جنگل به یک خانه رسیدند. در خانه را زد. چند ثانیه طول کشید تا در باز شد. وی یینگ با دیدن زن سن بالایی که در را باز کرد لبخندی از سر رضایت روی لبش نشست. این طور راحت تر می توانست حرفش را بزند.
«سلام خانم.... امممم... ببخشید.... میشه یه چیزی ازتون بخوام؟» با قیافه ای خجالت زده او را به جلو هل داد و گفت:این بچه پدر و مادرش و گم کرده.... ما داشتیم دنبال خونواده ش میگشتیم. راستش خودتون می بینید که سر و وضعش خیلی کثیفه و احتیاج به حموم داره اما چون دختره من نمی تونم کاری بکنم. میشه یه لطفی به ما بکنید؟»
زن کمی او را نگاه کرد و گفت:من این دختر و قبلا دیدم. همین اطراف زندگی می کنه.
لبخندش از بین رفت «آره خونش و پیدا کردیم اما کسی اونجا نبود. مثل این که از این جا رفتن»
پیرزن دست دختر را گرفت و گفت:اشکالی نداره. شب بیاین دنبالش.
وی یینگ لباس را به او داد و احترامی گذاشت. مثل این که دردسرهایش تازه شروع شده بودند.
تا شب چند ساعت بیشتر نمانده بود. آن چند ساعت را با تفریح در جنگل گذراند.
هیچ چیز غیرعادی آن اطراف نبود. از آن فرصت استفاده کرد تا نقشه هایی که در سرش بود را مرتب کند.
باید تا پیدا شدن فرصت مناسبی برای اجرای نقشه اش روی مهارت هایش کار می کرد.
هوا تاریک شده بود و او هنوز در حال قدم زدن و فکر کردن بود. متوجه گذر زمان نشده بود.
مقابل خانه ایستاده بود و نمی دانست باید در بزند یا نه.
ناگهان در باز شد و آن زن در حالی که دست دختر را گرفته بود بیرون آمد. با دیدن وی یینگ گفت:می خواستم خودم بیارمش. می تونی ببریش.
وی یینگ لباس های کثیف که حالا شسته شده بودند را از دست آن زن گرفت و تشکر کرد. چهره ی زن گرفته بود. با این که کنجکاوی ولش نمی کرد اما ترجیح داد چیزی نپرسد. دست دختربچه را گرفت دوباره از آن زن تشکر کرد و از آن جا دور شدند. تا خانه راه زیادی نمانده بود که وی یینگ حس کرد او درست قدم بر نمی دارد. وقتی دقت کرد دید یک دستش را به پهلویش گرفته و چهره اش در هم است.
دستش را رها کرد و گفت:چی شده؟ دختر سرش را به اطراف تکان داد و زیر لب گفت:هیچی.
لباس را زمین گذاشت و مقابلش زانو زد. کار درستی نبود اما گوشه ی لباس دختر را گرفت و کمی بالا برد. با دیدن کبودی روی بدنش چشم هایش از تعجب گرد شد.
آن جای دندان بود!! رنگ پوستش تقریبا بنفش شده بود.
نمی توانست نگاهش را از آن بگیرد.
«سگ ها گازت گرفتن؟»
وقتی جوابی نگرفت بلندتر گفت «چرا تا الان بهم نگفتی؟ این همه مدت درد داشتی و من نفهمیدم؟»
دختربچه از صدای بلند او ترسید و یک قدم عقب رفت. طولی نکشید که حس کرد سرش گیج می رود. بدنش یخ کرده و در یک لحظه تمام انرژی اش از بین رفته بود. یک دستش را زمین گذاشت و چشم هایش را روی هم فشار داد تا شاید آن حال بد از بین برود.
باز هم همان خاطرات وحشتناک!

دختر به سمت خانه دوید و در را باز کرد. لان ژان بدون آن که فرصت کند سوالی بپرسد به بیرون از خانه کشیده شد.
«وی یینگ کجاست؟ چرا تنها برگشتی؟»
دختر اطراف را نگاه کرد اما او غیبش زده بود. تنها چیزی که آن جا بود لباس آن بچه بود. لان ژان با این فکر که حتما اتفاق بدی افتاده نگران شد. از این که او را تنها فرستاده بود پشیمان بود.
وی یینگ کنار دریاچه خوابیده بود و به آسمان نگاه می کرد. هنوز کمی لرز داشت. سرمایی که به بدنش نفوذ کرده بود کم کم از بین رفت و حالش بهتر شد.
به پهلو چرخید و به دریاچه نگاه کرد. تا به حال انقدر احساس تنهایی نکرده بود. دلش هوای «آ شیان» گفتن‌های جیانگ یانلی را کرده بود. چشم هایش را بست و در تصوراتش غرق شد.
در همان زمان لان ژان بدترین فکرها در ذهنش می چرخید و حتی نمی دانست باید از کجا شروع کند و دنبال وی یینگ بگردد.

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin