هوا تاریک شده بود اما وییینگ هنوز سر صحبت را با آن ها باز نکرده بود. از واکنش آن ها می ترسید.
دختری کنارش نشسته بود و برایش شراب می ریخت. همان طور که فنجان را پر می کرد با عشوه گفت: فکر کنم امشب کارم سخت باشه. تا به حال ندیدم کسی مثل شما انقدر ظرفیت الکلش بالا باشه.
وییینگ دستش را گرفت. مجبورش کرد ظرف شراب را زمین بگذارد و گفت:من برای یه کار دیگه اومدم اینجا. میشه یه لحظه به حرفم گوش کنید؟با این حرفش دو دختر دیگر هم توجهشان جلب شد.
«شما به قبیله ی ون خدمت می کنید؟»
همانی که کنارش بود گفت:گاهی اوقات. برای چی می پرسید؟
وییینگ دوباره پرسید:خبر ندارید ون چائو و افرادش کجا هستن؟ از شما نخواستن که برای مهمانی شبانه به اونجا برید؟
دختر کم کم لبخندش پاک شد. گفت:اتفاقا قراره دو روز دیگه بریم اونجا. تولد معشوقه ی ون چائو، جیائوجیائو عه و قراره براش مهمونی بگیره.
«اگه بخوام بهم کمک کنین قبول می کنین؟ می خوام پنهونی برم اونجا و....»
مطمئن بود قبول نمی کنند ولی باید تلاش خودش را میکرد.
«می خوام ون چائو رو بکشم.»
دختری که نسبت به بقیه کم سن و سال تر به نظر می رسید گفت:کیه که از ون چائو بدش نیاد اما ما کاری از دستمون برنمیاد. بقیه با سر تاییدش کردند.
دختری که کنارش نشسته بود ادامه داد:شما خودتون تهذیبگرین چرا از ما کمک می خواین؟
وییینگ گفت:نمی خوام بقیه با خبر بشن. برای موفقیت نقشه ام به کمک شما احتیاج دارم.
مرحله ی سخت قضیه گفتن نقشه اش بود.
«اول بزارین حرفم تموم بشه بعد نظرتونو بگین خب؟»
برای گفتنش استرس داشت. با خودش فکر کرد بدترین حالت اینه که اون و بیرون بندازند.
شجاعتش رو جمع کرد و سریع کلمات رو پشت سرهم ردیف کرد.
«کمکم کنین خودم و شکل یه زن در بیارم و همراه شما بیام اونجا. تنها کاری که باید بکنیم اینه که تو نوشیدنی همه داروی بی هوشی بریزیم و وقتی از هوش رفتن کارشونو تموم کنیم. خیلی ساده س.»حس می کرد از استرس نزدیک است قلبش از سینه بیرون بزند . احتمالا موقع اجرای نقشه اش انقدر استرس به او وارد نمی شد.
اول بی صدا به او خیره شده بودند. به نظر می آمد هیچ کدام حرف او را جدی نگرفته بودند.
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. وییینگ آب دهانش را به سختی قورت داد. چرا انقدر آرام بودند؟
بالاخره دختری که کنارش نشسته بود سکوت را شکست و گفت:فقط یه شوخی بود دیگه؟؟
ESTÁS LEYENDO
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Ficción históricaوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...