part 4

401 93 6
                                    

زو وو جون با دیدن لان وانگجی در آن وضع از جایش بلند شد و گفت:لان ژان چی شده؟ لان ژان با خونسردی گفت:چیزی نیست برادر. وی ووشیان هنوز این جاست؟
جیانگ فنگمیان گفت:آره تو اتاق سابقشه. ارباب دوم لان اتفاقی افتاده؟
لان ژان گفت:نه فقط وقتی بیرون بودم با چند تا جنازه متحرک درگیر شدم. میشه از یه نفر بخواین اتاق وی ووشیان و نشونم بده؟

اتاق وی یینگ:
هوای سانگ:برادر میشه من شب این جا بمونم؟ دیگه دیره. برادرم هم در هر صورت دعوام می کنه.
وی یینگ روی تختش دراز کشید تا کمی استراحت کند. فکرش خیلی مشغول بود. اگر نتواند هسته ی طلایی ش را ترمیم کند چه می شد؟
بدون این که سرش را برگرداند و به او نگاه کند گفت: هرجور راحتی. این جا مال من نیست.
در اتاق زده شد. در جایش نشست و گفت:کیه؟ در باز شد. نای هوای سانگ با دیدن لان ژان چایی در گلویش پرید به سرفه افتاد. وی یینگ با تعجب گفت: ارباب دوم لان شما این جا چیکار می کنین؟ لان ژان نگاهی به هوای سانگ انداخت که سریع از جایش بلند شد و گفت: من میرم بیرون بعدا میام.
لان ژان بدون این که کوچک ترین حرکتی بکند چند ثانیه دقیق به ووشیان نگاه کرد. قبل از این که وی یینگ بتواند سوالی که در ذهنش بود را بگوید او گفت: اجساد متحرکی که بیرونه کار توئه؟ وی یینگ خشکش زد.
گفت:من؟ چرا همچین فکری می کنین؟ من سطح تعلیم دیدگیم اونقدر بالا نیست که بتونم از این کارها بکنم.
لان ژان گفت:من و برادرم چند روز که اینجاییم و تا حالا همچین چیزی ندیده بودیم. درست شبی که این اتفاق برای تو افتاد این اجساد از قبرهای خودشون بیرون اومدن پس دو حالت بیشتر نداره یا کار توئه یا ون چائو و افرادش.
وی یینگ فکر نمی کرد که لان ژان انقدر  باهوش باشه.
لان ژان ادامه داد: فرقه ی ون با این که همه به شرور بودن میشناسنشون همیشه محتاط بوده. دلیلی نداره که همچین کاری بکنه و تا به حال هم گزارش نشده که همچین کاری کرده باشه. خیره به وی یینگ منتظر جوابش شد.
وی یینگ کمی نگاهش کرد. شخصیتی محکم و برازنده داشت. عجیب نبود که همه از او تعریف می کردند چه پسرهای هم سن و سال خودشان چه دخترها. از هر نظر بی نقص بود. با خونسردی از جایش بلند شد و گفت: هانگ گوانگ جون به نظرتون کار درستیه که به کسی که تو چند قدمی مرگ بوده همچین تهمتی بزنید؟ من نمی دونم این جنازه ها به دستور کی از قبر بیرون اومدن ولی کار من نبوده چون من همچین توانایی ندارم من فقط می تونم از طلسم استفاده کنم چون زیاد آموزش تهذیب گری ندیدم. این که حرفم رو باور کنید یا نه به خودتون بستگی داره.
لان ژان اخمی کرد گفت:برای کسی که سطح تعلیم دیدگی خوبی نداره عجیبه که بتونه از دست ون ژولیو فرار کنه. وی یینگ با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت:هانگ گوانگ جون. انقدر دلتون می خواست من بمیرم؟ این که من زنده م از خوش شانسیمه. شاید هم ون چائو اونقدر ازم کینه نداشته که بخواد من و بکشه و نابود کردن هسته ی طلاییم براش کافی بوده. چرا انقدر روی این قضیه حساس شدین؟ تو قبیله ی شما این رفتار دور از ادب نیست؟
لان ژان چیزی نگفت. نگاهی به لباس وی یینگ انداخت و گفت وقتی جلوی عمارت پیدات کردم سنگی زیر لباست بود. نفس وی یینگ در سینه اش حبس شد و حس کرد که لان ژان دستپاچگی او را حس کرده.
سعی کرد خونسرد باشد و گفت:مجبور نیستم به شما چیزی بگم در هر صورت من جزو هیچ قبیله ای نیستم و مجبور نیستم به کسی جواب پس بدم. لان ژان بعد از کمی مکث از اتاق بیرون رفت.

وی یینگ خودش را روی تخت انداخت و نفس راحتی کشید. هوای سانگ سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: برادر لان وانگ جی چیکار داشت؟ چرا لباسش خونی بود؟
با این سوال هوای سانگ وی یینگ سریع در جایش نشست و گفت:بدبخت شدم! حتما جنازه ها دردسر درست کردن. به پیشونی خودش ضربه ای زد و گفت:گند زدم. خدا کنه به کسی چیزی نگه.
لان ژان نگاهی به لباس کثیفش انداخت. باید عوضش می کرد. به یکی از خدمتکارها که از آن جا رد می شد گفت:ببخشید این جا اتاق خالی هست که من بتونم لباسم و عوض کنم؟ خدمتکار با تعجب نگاهی به لباس او کرد. اتاقی را نشان داد و گفت:اون جا حمامه و الان کسی نیست. می تونید از اونجا استفاده کنید. لان ژان سرش را به نشانه ی احترام خم کرد و به سمت جایی که او نشان داده بود رفت. در را باز کرد. چند سطل بزرگ آب و لگنی بزرگ آن جا بود. در را پشت سرش بست و بقچه ی توی دستش را کناری گذاشت. شاید بهتر بود حمام می کرد چون کمی خون روی صورتش هم پاشیده بود. لباس هایش را در آورد و گوشه ای گذاشت.
دستمال تمیزی برداشت و خیسش کرد. لکه های خون را پاک کرد.
وی یینگ از جایش بلند شد و‌ گفت:من میرم کمی هوا بخورم. هوای سانگ بدون این که سرش را از توی کتاب بیرون بیاورد هومی گفت. وی یینگ با تعجب گفت:تو که هیچ وقت کتاب نمی خوندی. این چیه که این جور محوش شدی. بعد از جایش بلند و سمتش رفت. هوای سانگ‌ کتاب را بست و گفت:شخصیه. شاید بعدا بهت دادمش. وی یینگ که حالا کنجکاویش گل کرده بود سعی کرد کتاب را ازش بگیرد و هوای سانگ هم اجازه نمی داد.
هوای سانگ گفت:هی وی ووشیان تو چرا انقدر فضولی برو کنار. بعد دماغش را گرفت و گفت:به سر و وضع خودت نگاه کردی؟ نمی خوای بری خودت و تمیز کنی؟
وی یینگ نگاهی به لباس هایش انداخت. واقعا خیلی کثیف بود. نگاهی به کشوها انداخت. هنوز لباس هایش آن جا بودند. نمی دانست خوش حال باشد یا ناراحت. یکی از لباس ها را برداشت و گفت:من زود میام.
حمام زیاد از آن جا فاصله نداشت. وقتی درش را باز کرد چند لحظه خیره به پسری شد که با بالاتنه ای لخت آن جا ایستاده بود. داشت با خودش هیکل قشنگش را تحسین می کرد که با فریاد لان ژان به خودش آمد که می گفت:برو بیرووووون! وی یینگ ترسید و محکم در را بست.
«این جا چخبره؟»
وی یینگ سریع برگشت که با چهره ی در هم جیانگ چنگ رو به رو شد. گفت:هیچی فقط می خواستم برم حموم ولی فکر نمی کردم کسی داخل باشه. اخم از چهره ی جیانگ چنگ محو شد و گفت:این وقت شب کی حمومه؟ زمانی که وی یینگ گفت لان وانگجی روی پیشونی اش کوبید و گفت:وی وشیان تو واقعا دردسرسازی. نمی تونی یه روز مشکل درست نکنی؟ چرا در نزدی؟ می خوای آبروی ما رو ببری؟
وی یینگ شانه اش را بالا انداخت و گفت:حالا مگه چی شده همه ی ما مردیم. جیانگ چنگ از بی خیالی او حرصش گرفته بود. وی یینگ با لبخند دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود جیانگ چنگ. خودش را عقب کشید و گفت:من که اصلا دلم برات تنگ نشده بود. بدون تو این جا خیلی آرومتره. جوری رفتار نکن انگار واست مهمیم. تو اگه یه ذره خجالت سرت میشد بعد اون همه خوبی که بابام برات کرد قبیله مون رو ول نمی کردی. لبخند در چهره ی وی یینگ خشک شد و جایش را به ناراحتی داد. جیانگ چنگ از این تغییر چهره ی ناگهانی او تعجب کرد. وی ووشیان بی‌حیا تر از آن بود که به سرزنش دیگران اهمیت بدهد یا ناراحت شود.
«مگه قرار نبود دیگه هیچ وقت پاتو این جا نزاری.»
وی یینگ با شنیدن این صدا لحظه ای قلبش ایستاد.

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ