لان ژان کم کم چشم هایش را باز کرد. به سختی در جایش نشست و نگاهش کرد. چشم های وییینگ بسته بود.
مثل این که همه چیز یک خواب بوده.دیر بیدار شده بود باید زودتر میرفت عجیب بود کسی سراغ او نیامده بود. از جایش بلند شد و بعد از مرتب کردن ظاهرش سمت در رفت.
«لان ژان.»
سرجایش خشک شد. جرئت برگشتن نداشت.
چند بار سرفه کرد و گفت:نمی تونم از جام بلند شم نمی خوای برگردی نگام کنی؟
لان ژان آرام برگشت عقب. وییینگ در جایش نشسته بود.
خنده ی بی جانی کرد و گفت:چرا این جوری نگام می کنی؟ ناراحتی زنده م؟
حرفی برای گفتن پیدا نمی کرد. وییینگ سعی کرد از جایش بلند شود. تازه متوجه شد چیزی تنش نیست.
با تعجب پتو را بلند کرد و نگاهی به زیر پتو انداخت.
«تو.... نگو خودت این کار و کردی.»
لان ژان هنوز خیره به او نگاه میکرد. وییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد.
«با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟»
لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟
چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد.
«من دیگه نمی خواستم این زندگی و ادامه بدم. تو مجبورم کردی برگردم»
لان ژان فقط سکوت کرد. کمی طول کشید تا باور کند کسی که رو به رویش نشسته همان وییینگ است.
وییینگ دستش را عقب برد و کمرش را لمس کرد. ناگهان اخم هایش در هم رفت و لبش را گاز گرفت. دردش زیاد بود.
«برام یه لباس بیار می خوام از جام بلند شم.»
لباس وییینگ زیر آن شکنجه از بین رفته بود ولی لان ژان وسایلش را با خودش به چینگشی آورده بود.
«من میرم بیرون. وسایلت کنارته.»
بلافاصله از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. قلبش به شدت به سینه اش میکوبید.
.
.
.وییینگ شلوارش را پوشید و لباسش را برداشت تا تنش کند. نمی توانست دستش را زیاد تکان بدهد کشیده شدن پوست کمرش باعث میشد سوختگی هایی که خشک شده بودند بسوزند و به خونریزی بیفتند.
وقتی بعد از کلی دردسر لباس را تنش کرد متوجه شد که در لباس راحت نیست و به زخم های پوسته پوسته شده اش گیر میکند. مشغول درآوردن لباسش بود که در اتاق باز شد و ون چینگ داخل آمد.
هول شد و سریع لباس را جلوی بدنش گرفت.
«دارم لباس عوض میکنم یه لحظه بیرون وایسا.»
ESTÁS LEYENDO
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Ficción históricaوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...