فلش بک (ظهر):
لان ژان پس از اجازه گرفتن وارد اتاق برادرش شد. پشت میزش نشسته بود و کتاب میخواند.
«سلام برادر من اومدم.»
لان زیچن بالاخره سرش را از روی کتاب بلند کرد. مثل همیشه لبخندی به لان ژان زد و به او گفت بشیند.
از چهره اش چیز خاصی معلوم نبود. پس لان ژان ترجیح داد سرش را پایین بندازد و منتظر بماند.
«دوستت خوب شد؟»
دوست؟! این که تظاهر میکرد چیزی از احساس او نمی داند برای لان ژان اولین نشانه ی خطر بود.
«بله حالش بهتره.»
کتابش را بست و لبخندش عمیقتر شد.
«خیلی خوبه. تصمیم داری بعدش چیکار کنی؟»
لان ژان به چشمان برادرش خیره شد.
«به نظر شما باید چیکار کنم؟»
لان زیچن کمی سکوت کرد. نمی خواست لان ژان را ناراحت کند اما نگران آینده ی او بود.
«میخوای از همه چیز دست بکشی؟»
لان ژان سرش را پایین انداخت و بدون درنگ جواب داد: نه ولی اگه این آخرین راه باشه چاره ای نیست.
لان زیچن باورش نمیشد این همان برادرش باشد.
«خیلی عوض شدی تو این جوری نبودی وانگجی. فکر میکنی همچین چیزی ارزشش و داره؟»
«برادر من... نمی تونم وییینگ و ول کنم.»
لان زیچن ساکت شد. چشم هایش را بست و سعی کرد راه حلی پیدا کند. لان ژان تنها کس او بود. آهی کشید و گفت:وانگجی لطفا کمی به قبیله مون فکر کن. این آبروریزی چیزی نیست که بشه جمعش کرد.
لان ژان دیگر چیزی نگفت. انقدر سکوت ادامه پیدا کرد که در نهایت لان زیچن گفت:خیله خوب. وییینگ و اینجا نگه دار ولی نزار عمو چیزی از رابطتون بفهمه.
لان ژان خجالت زده بود.
«هرموقع حس کنم اعتبار قبیله گوسولان به خاطر من در خطره از این جا میرم.»
لان زیچن با نگرانی گفت:واقعا میخوای به خاطرش قبیله رو ول کنی؟ وانگجی تو همیشه عاقل بودی و بهترین تصمیم و میگرفتی باورم نمیشه همچین چیزی میگی.
لان ژان به یک معذرت خواهی اکتفا کرد حرفی برای گفتن نداشت. کسی نمیتوانست احساسش را درک کند.
پایان فلش بک.
وییینگ هنوز نمی توانست کاملا احساس لان ژان را درک کند. یکم برایش عجیب بود. می دانست لان ژان تا چیزی که می خواهد را نشنود آرام نمیشود.
«باشه هرطور تو بخوای.»
کم کم داشت از نگاه لان ژان خجالت میکشید. چرا این حس انقدر برایش غریبه بود؟
ESTÁS LEYENDO
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Ficción históricaوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...