وانگجی بعد از کمی جست و جو با دیدن وی یینگ که روی زمین دراز کشیده بود عصبانی شد. این حجم از بی خیالی واقعا عجیب بود. قبل از این قدمی سمت او بردارد دختر بچه سمت او دوید و گفت:عمو خوبی؟
وی یینگ که تعجب کرده بود چه کسی او را عمو صدا می کند نشست و به سمت صدا برگشت. دختر خودش را بغل او انداخت و وی یینگ تنها کاری که توانست بکند این بود که سعی کرد روی زمین نیفتد!
وقتی چهره ی عصبانی لان ژان را دید ناخودآگاه از جایش بلند شد.
«واقعا خیلی بی فکری! می دونی از کی دنبالت می گردیم؟»
وی یینگ جوابی نداد. بچه را زمین گذاشت و گفت:چرا میدوی؟ مگه بدنت درد نمی کنه؟
دختربچه سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. وی یینگ چند لحظه نگاهش کرد و گفت:اگه درد داری لازم نیست قایمش کنی. بیا بریم بهت دارو بدم.
قبل از این که از کنار لان ژان رد شود دستش را گرفت و گفت:صبر کن. باید با هم حرف بزنیم.
وی یینگ خسته تر از آن بود که بخواهد با او بحث کند. سنگ را از لای لباسش در آورد و جلویش گرفت.
«بیا. مگه نگران این سنگ نبودی؟ از این به بعد خودت نگهش دار. فقط دست از سر من بردار چون اصلا حوصله ی بحث کردن ندارم.»
دستش را محکم کشید و از حصار انگشتان او آزاد کرد.
آن دو وارد خانه شدند ولی لان ژان چند دقیقه آن بیرون ماند. وی یینگ منظورش را اشتباه متوجه شده بود. نمی توانست دلیل آن همه عصبانیت وی یینگ را بفهمد.
وقتی وارد خانه شد با صحنه ی عجیبی مواجه شد.
قبل از این که بتواند از وضعیت خجالت آور آن بچه عصبانی شود توجه ش به کبودی روی بدن او جلب شد. لباسش باز بود و روی بدن سفید و لاغر آن بچه درست روی پهلویش کبودی بزرگی خودنمایی می کرد. حدس دلیل آن کار سختی نبود.
«پس اسمت آ هوانه. می دونی معنی اسمت چیه؟»
دارویی که دستش بود را آرام روی آن کبودی مالید. دختربچه لبش را گاز گرفت و آخ آرامی گفت.
«یعنی تو در آینده آدم خوشبختی میشی.»
پارچه ی سفیدی را برداشت و دور بدنش چندبار پیچاند.
«درد داره؟» آ هوان که اشک در چشم هایش جمع شده بود سرش را به بالا و پایین تکان داد. وی یینگ لباس آن را دوباره بست. اشک های صورتش را پاک کرد و گفت:یکم که تحمل کنی زود دردش خوب میشه. می خوای با هم بازی کنیم؟ یا اگه گرسنه ای اول یه چیزی بخوریم.
در تمام آن مدت لان ژان در ورودی خانه ایستاده بود و به آن ها نگاه می کرد. وی یینگ بدون آن که به لان ژان نگاه بکند گفت:چیزی از ناهار مونده؟ بعد سمت آشپزخانه رفت. تنها چیزی که در آشپزخانه بود و خراب نشده بود برنج بود. با خودش فکر کرد که باید فردا به خرید می رفت. آن قدر از ناهار مانده بود که آن شب را هم سر کنند. غذای آ هوان را داد ولی خودش چیزی نخورد. وقتی آ هوان آخرین لقمه ی غذایش را خورد گفت:بیا این جا موهاتو شونه کنم. به هم ریخته.
آ هوان نگاهی به لان ژان انداخت. شانه ی چوبی را از دست وی یینگ گرفت و به سمت او رفت.
لان ژان گیج و متعجب به شانه ای که سمتش گرفته بود نگاه کرد. واقعا می خواست او موهایش را شانه کند؟!
وی یینگ وقتی متوجه شد لان ژان قصد ندارد کاری بکند گفت: آ هوان بیا این جا خودم برات شونه کنم. ولی آن بچه شانه را روی پای لان ژان گذاشت و مقابلش نشست.
وی یینگ از حالت چهره ی او خنده اش گرفته بود.
گفت:لان ژان تو ازدواج کردی؟
لان ژان که از سوال ناگهانی او تعجب کرده بود چیزی نگفت.
«خب پس ازدواج نکردی. بیا حالا که موقعیتش پیش اومده بچه داری یاد بگیر. بعدا به دردت می خوره»
وی یینگ نمی توانست آن حس شیطنتی که درونش فعال شده بود نادیده بگیرد.
لان ژان که انگار می ترسید دستش به موهای آن دختر بخورد ناشیانه فقط با یک دست شانه را در موهای بلند او فرو می کرد و نتیجه اش آن بود که فقط گره ی موهایش محکم تر می شد.
وی یینگ که از همان اول فهمیده بود لان ژان حتی از پس این کار ساده هم برنمی آید از جایش بلند شد و سمت آن ها رفت. کنارش نشست و گفت:شونه رو بده من. یادت می دم. شانه را گرفت و آ هوان را بلند کرد مقابل خودش نشاند. با یک دست موهایش را گرفت و با دست دیگر موهایش را شانه کرد. در همان حال گفت: درسته آ هوان دختره ولی هنوز خیلی بچه ست. لازم نیست انقدر محتاط باشی. خیلی سریع کارش تمام شد. موهای او را از دو طرف سرش بافت. قسمتیش را پشت سرش جمع کرد و بقیه اش پشتش رها کرد.
لان ژان که همچین توقعی نداشت گفت:این کار و از کجا یاد گرفتی؟
وی یینگ با حس غروری که از نتیجه ی کارش داشت گفت:قبلا برای دخترا انجام می دادم.... . در حال شانه کردن آخرین دسته ی موهایش بود اما با رسیدن به این قسمت حرفش دستش از حرکت ایستاد. لان ژان که از این حرفش برداشت بدی کرده بود اخم هایش در هم رفت و نگاهش را گرفت.
وی یینگ به موهای آن دختر خیره شده بود و در فکر غرق شده بود. آ هوان که خسته شده بود سرش را برگرداند و به وی یینگ نگاه کرد. اما وی یینگ هنوز از فکر در نیامده بود.
صدایش کرد«عمو؟» وی یینگ با گفتن «هوم» از آن حالت درآمد. وقتی متوجه نگاه آن دو شد گفت:چیزی نیست فقط یاد خاطره ای افتادم. آ هوان میشه من و عمو صدا نکنی؟
آ هوان با همان چهره ی مظلومش گفت:پس چی صدا کنم؟
وی یینگ کمی فکر کرد و گفت:اگه من و برادر صدا کنی بهتره. من اونقدر هم بزرگ نیستم که عموی تو باشم.
آ هوان به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
وی یینگ یاد قولش افتاد. دو تا آبنبات که در کاغذ پیچیده شده بود از کیسه ای که به لباسش آویزان بود در آورد و به آ هوان داد. دختربچه با دیدن آن ذوق کرد. سریع هر دو را باز کرد و قبل از این که وی یینگ فرصت کند حرفی بزند هردو را در دهنش گذاشت.
وی یینگ تک خنده ای کرد و گفت:آ هوان خطرناکه. یکی یکی بخور.
وقتی آ هوان خندید هر دو لپش باد کرد. وی یینگ نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با خنده هردو لپش را کشید. سمتش خم شد و گفت:آ هوان من و بیشتر دوست داری یا لان ژانو؟ لان ژان که به نظرش این سوال خیلی مسخره می آمد از جایش بلند شد تا برای تمرین بیرون برود. آ هوان خجالت زده گفت:تو.
وی یینگ که نیشش بیشتر باز شده بود کمی فکر کرد و گفت:اوممم.... خب من خوشگل ترم یا لان ژان؟
لان ژان جواب او را نشنید. وقتی سمتشان برگشت دید به او اشاره می کند!
وی یینگ با اعتراض گفت:خیلی نامردی! آبنبات منو می خوری بعد طرف اونو می گیری؟ اصلا پسشون بده!
دستش را جلوی دهن او گرفته بود. آ هوان بلند شد و سمت لان ژان دوید. پشت او پناه گرفته بود و می خندید. وی یینگ که خیز برداشته بود تا دنبالش کند متوجه لبخند لان ژان شد. پس آن آدم بی احساس بلد بود بخندد.
مدتی بود هر دو دور لان ژان می چرخیدند تا بالاخره وی یینگ او را گرفت و از زمین بلند کرد. گفت:حالا چی؟ بازم اون خوشگل تره؟ آ هوان با خنده ی بانمکش سرش رو به نشانه ی تایید تکان داد.
لان ژان آن ها تنها گذاشت و بیرون رفت. می خواست تا زمان خواب کمی تمرین کند.
........
همه خوابیده بودند. نیمه های شب بود که لان ژان از خواب بیدار شد. نگاهی به آن دو انداخت. آ هوان در خواب چرخیده بود و وی یینگ را بغل کرده بود.
تصمیم داشت دوباره بخوابد اما متوجه ناله های ضعیفی شد. در جایش نشست. صورت وی یینگ عرق کرده بود. به نظر می آمد داشت کابوس می دید. آهسته طوری که آ هوان بیدار نشود صدایش کرد:وی یینگ؟
قطره اشکی صورتش را خیس کرد. یعنی چه خوابی می دید؟
کمی تکانش داد و این بار بلندتر صدایش کرد:وی یینگ...وی یینگ از خواب پرید. نفس عمیقی کشید و در جایش نشست. دستی به صورتش کشید. صورتش کاملا خیس بود. مدت ها بود که آن کابوس را ندیده بود. هنوز آن بدن کوچکی که در آتش در حال سوختن بود جلوی چشمش بود. از جایش بلند شد و بیرون رفت. احتیاج به هوای تازه داشت.
چند دقیقه گذشت اما وی یینگ برنگشت. لان ژان که دیگر خوابش نمی برد از جایش بلند شد. وی یینگ کنار دریاچه نشسته بود و پاهایش را در آب فرو کرده بود. هوا سرد شده بود. مثل این که قرار بود برف ببارد.
«چی شده؟»
با کمی فاصله از وی یینگ روی زمین نشست.
وی یینگ جواب داد:چیزی نیست. فقط یه خواب بد بود.
اطرافشان در سکوت کامل فرو رفته بود.«لان ژان.... تا به حال شده نتونی از کسی که برات خیلی مهمه محافظت کنی؟»*
___________________________________________
*اسپویل:خب این اتفاقیه که قراره تو آینده بیفته.✓احتمالا این آخرین پارتیه که قبل از امتحانام می زارم.
✓پارت های 🔞 نزدیکه😈😂
✓من فردا امتحان دارم ولی به جای درس خوندن دارم رمان می نویسم.😐 قدرمو بدونید😂
___________________________________________
YOU ARE READING
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Historical Fictionوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...