لان ژان از همه معذرت خواهی کرد و از آن جا خارج شد. سریع خودش را به خانه رساند. وییینگ نبود.
کوچیکترین حرکات قبیله ی ون را زیر نظر داشتند پس از مکان ون چائو خبر داشت. به سمت آن جا راه افتاد. دعا می کرد که فکرش اشتباه باشد و وییینگ به آن جا نرفته باشد.وییینگ با خونسردی کنار ون چائو نشسته بود و از او پذیرایی می کرد.
ون چائو آرنجش را روی میز گذاشت و دستش را تکیه گاه سرش کرد. همان طور که میوه می خورد به وییینگ زل زده بود ولی وییینگ همان طور بی اعتنا به او کارش را می کرد.
«قیافه ی تو خیلی برام آشناست.»
هرچقدر وییینگ خونسرد بود دخترها داشتند پس می افتادند. وییینگ لبخندش پررنگ تر شد و دوباره برایش شراب ریخت. ون چائو نگاهی به فنجان انداخت و گفت: چرا می خوای مستم کنی؟
از سکوت او عصبانی شد. صدایش را بالاتر برد و گفت:ازت یه سوال پرسیدم. نمیشنوی؟«اون لالِ.»
ون چائو سرش را برگرداند و به دختری که آن حرف را زده بود نگاه کرد.
سعی کرد عادی باشد و گفت:این دختر مادرزادی لاله نمی تونه حرف بزنه.ون چائو دوباره نگاهی به وییینگ انداخت و گفت:واقعا؟ خوب.... خیلی هم بد نیست. همین که خوشگله کافیه.
با نشستن دست ون چائو دور کمرش یک لحظه خشکش زد. حس انزجار تمام وجودش را پر کرده بود ولی نمی توانست کاری بکند. اشکالی نداشت بعدا تلافی می کرد. ون چائو بیشتر به او چسبید و گفت:مثل این که تازه کاری. از این انگورها بزار دهنم.
این که هم لبخند بزنی و هم همچین کار نفرت انگیزی انجام بدی واقعا سخت بود ولی باید انجام می داد. البته سخت تر از همه این ها تحمل کردن قیافه ی زشت ون چائو از آن فاصله ی کم بود!
همه ی سرباز ها مشغول خوشگذرانی بودند و دخترها خوب آن ها را همراهی میکردند.
شراب تمام شده بود و این بهانه ای شد تا از آن جا دور شود و لحظه ی نفس بکشد. شراب را با داروی بیهوشی مخلوط کرد و به آن جا برگشت. به فاصله ی کمی از او بقیه ی دخترها هم همین کار را کردند.
لان ژان با افسون سوار بر شمشیر سریع به آن جا رسید. پرید و روی سقف خانه ایستاد. نگاهی به اطراف کرد. هیچ خبری نبود. تک تک قیافه ها را از نظر گذراند و به ون چائو رسید. دستش را دور کمر دختری حلقه کرده بود و آن دختر دهنش میوه می گذاشت. چند بار اطراف را نگاه هر کرد ولی هر دفعه به دلایلی نامعلوم نگاهش به آن دختر کشیده می شد. حس می کرد یک چیزی راجع به آن عجیب است.
کمی بیشتر که دقت کرد حس کرد سرش گیج میرود. فکر مسخره ای بود اما هرچه بیشتر به او نگاه می کرد بیشتر به این نتیجه می رسید که او وییینگ است.
BINABASA MO ANG
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Historical Fictionوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...