part 6

395 87 4
                                    

لان ژان نگاهی به اطرافش انداخت. به نظر می آمد آخرین خانه ای است که این اطراف وجود دارد.
سنگی که با وی ووشیان دیده بود فکرش را مشغول کرده بود. انرژی شیطانی آن به راحتی حس می شد. امکان داشت آن اجساد متحرک از آن سنگ نیرو گرفته باشند؟ در همین فکر بود که در باز شد.
وی یینگ با دیدن کسی که مقابلش ایستاده بود تعجب کرد و گفت:ارباب دوم لان شما این جا چیکار می کنید؟
لان وانگجی قدمی جلوتر رفت و گفت: برای ادامه ی بحث دیشب اومدم. وی یینگ دست به سینه ایستاد و گفت:واقعا خیلی سمجی. چند بار بگم این که من چیکار می کنم به هیچ کس ربطی نداره.
لان ژان اخمی کرد و گفت:تو دنیای تهذیب گری اگه کسی از روش های شیطانی استفاده کنه مجازات میشه. وی یینگ پوزخندی زد و گفت:هی لان وانگجی تو مدرکی داری که من از تهذیب گری شیطانی استفاده می کنم؟ یا این که به کسی آسیب زدم؟ هر تعلیم دیده ای برای خودش غنیمتی داره که دارایی شخصی خودشه. تو نمی تونی اینو ازم بگیری.
در ضمن اصلا دلم نمی خواد عمو جیانگ یا کس دیگه ای بفهمه خونه ی من کجاست. حالا اگه کار دیگه ای نداری برو.
وی یینگ شمشیرش را چرخی در دستش داد و سرخوش از آن جا دور شد انگار نه انگار که همین دیروز هسته ی طلایی اش از بین رفته بود. لان وانگجی مدتی آن جا ایستاد. نمی دانست چطور باید به آن بچه بفهماند با چه چیز خطرناکی رو به رو شده است.
آن روز قرار بود به مقر ابر برگردند. با این که دلش نمی خواست و هنوز فکرش درگیر آن سنگ بود از رهبر قبیله ی جیانگ خداحافظی کردند و برگشتند.
شش ماه بعد:
وی یینگ برای چندمین بار چشمانش را بست و تمرکز کرد. با ترس وحشتناکی که به سراغش آمده بود چشمانش را باز کرد و چند بار نفس عمیقی کشید. نمی توانست این انرژی شیطانی را کنترل کند. مدتی بود با استفاده از یک کیسه مخصوص آن را کنترل می کرد اما مهر و موم کردن آن تقریبا غیر ممکن بود. حداقل الان نمی توانست این کار را بکند. فلوتش را برداشت و نگاهی به آن انداخت. دلش می خواست دوباره از آن استفاده کند ولی با اتفاقی که آخرین بار افتاد از نتیجه ی آن می ترسید.
تصمیم گرفت برای تفریح به بازار برود. در حال قدم زدن بود که دید پسری در حال تماشای فانوس های کاغذی ست. با لبخندی شیطانی به سمتش رفت و روی کولش پرید.
هوایسانگ وحشت زده از جایش پرید و وقتی فهمید کسی که ازش آویزان است همان وی ووشیان است تکانی به خودش داد و گفت:وی ووشیان مگه دیوونه ای؟ از ترس سکته کردم!
وی یینگ همان طور که دلش را گرفته بود و از خنده اشکش در آمده بود گفت:وای قیافت خیلی باحال شده بود هوای سانگ انگار جن دیده بودی! بعد دوباره زد زیر خنده. هوای سانگ که از حرص نمی دانست با آن دیوانه چیکار بکند یک شمع از روی میز برداشت و به سمت او پرت کرد.
وی یینگ جاخالی داد و گفت:هی پولش و دادی که پرتش می کنی؟ الکی به مردم خسارت نزن.

هر دو در سکوت در بازار در حال قدم زدن بودند که نای هوای سانگ گفت: راستی برادر شنیدی چند روز دیگه یه عروسی بزرگ داریم؟ وی ووشیان با تعجب گفت: از خونواده های بزرگه؟ من که چیزی نشنیدم‌. هوای سانگ با بادبزن ضربه ای به سرش زد و گفت:چطور نمی دونی؟ به این زودی یادت رفت؟ جیانگ یانلی دختر جیانگ فنگمیان قراره عروس قبیله ی لان لینگ جین بشه.
وی یینگ ایستاد و به هوای سانگ نگاه کرد. به نظر نمی آمد حرفش شوخی باشد. گفت:من فکر می کردم عروسی به هم خورده. اون ها شش ماه پیش این تصمیم و گرفتن. چطور عروسی تا الان عقب افتاده؟
هوای سانگ گفت:نمی دونم. این طور که من شنیدم دعوایی بینشون اتفاق افتاده. مثل این که جین زی شوآن خواسته عروسی و به هم بزنه ولی خانواده اش نزاشتن. وی یینگ با عصبانیت گفت:به هم بزنه؟ مگه دست خودشه! فکر کرده مسخره بازیه که از یه نفر خواستگاری کنه و بعد پشیمون بشه؟
هوایسانگ گفت:این طور که من شنیدم اون از اول هم راضی نبوده. خونواده ها این تصمیم و گرفتن. حالا تو چرا تو این قضیه حساس شدی؟ مگه از قبیله ی جیانگ بیرون نیومدی که آزاد باشی؟ از من میشنوی دخالت نکن چون تو بد دردسری میفتی. تازه خواهرت اون طاووس و بدجور می خواد. وقتی اون با تحقیر شدن مشکلی نداره تو چرا انقدر حرص می خوری. نگاهش به شمشیر وی یینگ افتاد که نزدیک بود از آن همه فشار در دست هایش خورد شود. وی یینگ با خودش فکر می کرد اگه جین زی شوآن آن جا بود حتما مشت محکمی نوش جان می کرد. هوای سانگ با تردید کمی نگاهش کرد و گفت: نمی دونم اینو بهت بدم یا نه. می ترسم بعدا پشیمون بشم. پاکتی را از آستینش درآورد و گفت:بیا اینم دعوت نامه ی عروسی. جیانگ یانلی اینو داد که بهت بدم. فقط تو رو خدا اون جا شر به پا نکن برادر.
وی یینگ گفت:عروسی چند روز دیگه ست؟ هوای سانگ گفت:دو روز دیگه. تمام قبایل بزرگ هم هستند. ما هم حتما میایم.

دو روز بعد:
وی یینگ نگاهی به جعبه ای که در دستش بود انداخت. با آن که تمام پس اندازش را برای خریدن آن گردنبند خرج کرده بود باز راضی نبود. آن را لای لباسش گذاشت و به سمت ورودی عمارت قبیله ی لان لین جینگ رفت. دعوتنامه نامه اش را به یکی از نگهبان ها داد. با تعجب نگاهی به وی یینگ انداختند اما در نهایت بدون آن که سوالی بپرسند او را به داخل راه دادند.

نگاهی به دور و برش انداخت. همان طور که شنیده بود قبیله ی لان لینگ جین در همه چیز زیاده روی می کردند. چند قدم بیشتر نرفته بود که که دید جیانگ چنگ ورودی تالار ایستاده و به همه خوش آمد می گوید.
وقتی جلوتر رفت هانگ گوانگ جون و زو ووجون را دید که با افراد قبیله ی لان لین جین صحبت می کردند مثل این که آن ها هم تازه رسیده بودند. جیانگ چنگ وقتی متوجه وی ووشیان شد جلو آمد دست او را گرفت و به سمت دیگری کشید. وی ووشیان گفت:مگه داری خر و با خودت می کشی! ولم کن. جیانگ چنگ غرید:وی یینگ حرف نزن که کتک می خوری. جلوی تالار دیگری ایستاد و گفت:همین جا کنار خواهر می مونی تا مراسم شروع شه. نبینم بیرون ول می چرخی. اگه امروز دردسری درست کنی با دستای خودم می کشمت.
بدون این که اجازه بدهد وی یینگ حرف دیگری بزند در را باز کرد و هلش داد داخل. وی یینگ آماده بود چند تا فحش نثار آن جیانگ چنگ عوضی بکند که با دیدن دختر رو به رویش دهانش قفل شد.
با ناباوری گفت:خواهر واقعا خودتی؟!

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلDonde viven las historias. Descúbrelo ahora