part 7

361 83 5
                                    

فقط همان چند کلمه از دهنش خارج شد. بعد از آن فقط محو تماشای فرشته ای بود که با لبخند نگاهش می کرد. با پس گردنی که خورد به خودش آمد. با عصبانیت به جیانگ چنگ نگاه کرد و گفت:مگه مرض داری؟ جیانگ چنگ گفت:واقعا که خیلی بی حیایی. بعدا حالیت می کنم. بعد از آن جا خارج شد.
جیانگ یانلی خنده ی آرومی کرد و گفت:آ شیان. چطور شدم؟ وی ووشیان حس می کرد قلبش از شدت هیجان الان است که از سینه ش بیرون بزند.
جیانگ یانلی به آرامی چرخید گفت:لباسم قشنگه؟
وی یینگ چند قدم جلوتر رفت. دست هایش را مشت کرد. «لعنت به آن جین زی شوآن عوضی!» این چیزی بود که بهش فکر می کرد.
در نهایت لبخندی زد و گفت:خیلی خوشگل شدی.
جیانگ یانلی گفت:بیا بشینیم. یکم طول می کشه تا مراسم شروع بشه. دست وی یینگ را گرفت و او را به سمت یک صندلی کشاند.
وی یینگ می ترسید به او نگاه کند. احساسش دست خودش نبود اما از این که او را دوست داشت حس بدی داشت. از این که به اعتماد آ لی خیانت می کرد شرمنده بود.
در افکار خودش غرق بود که با دستی که روی دستش قرار گرفت. سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد.
گفت:آ شیان امروز فرصت خوبیه که با یک دختر خوب آشنا بشی. اگه بخوای کمکت می کنم.
وی یینگ خندید و گفت:خواهر تو که منو میشناسی احتیاجی به کمک کسی ندارم. آ لی خنده ی آرومی کرد و گفت:آره یادم رفته بود. برادر من انقدر خوش قیافه ست که دخترها براش سر و دست میشکونن.
شنیدن این حرف از زبان او باعث شد بار دیگر قلبش محکم تر به سینه بکوبد. با خودش فکر کرد پس چرا او دوستش نداشت؟ شاید مشکل از خودش بود. شاید در حدی نبود که بخواهد او را دوست داشته باشد.
تصمیم گرفت خود همیشگی اش باشد. همه ی آن احساسات را در قلبش دفن کرد و شد پسری که همه می‌شناختند. خنده رو بی دغدغه و زبان باز.
نفهمیدند کی زمان گذشت که در باز شد.
جیانگ یانلی سریع از جایش بلند شد. کسی که وارد شد جین زی شوآن بود. وی یینگ سر تا پایش را برانداز کرد. اولین باری بود که او را می دید. با غرور به وی یینگ نگاهی کرد و اخمی چهره اش را پوشاند.
وی یینگ بالاخره از جایش بلند شد. آ لی رو به جین زی شوآن گفت:اومدی؟ می خواستم به برادرم معرفیت کنم.
جین زی شوآن گفت:برادرت؟! اولین باره که این پسر و می بینم. آ لی گفت:آ شیان دو سالی هست که از قبیله ی ما رفته. جین زی شوآن با تحقیر به وی یینگ نگاهی کرد و «آهان»ی گفت. وی یینگ با خودش فکر کرد که به زودی حالش را جا می آورد. شاید او فکرش را خواند که اخمی به چهره اش نشاند. وی یینگ تمام مدت در سکوت نگاهش کرد و به این نتیجه رسید که آن پسر مغرور لیاقت آ لی را ندارد.
جین زی شوآن که انگار منتظر بود وی یینگ کاری بکند یا حرفی بزند گفت:تو الان عضو کدوم قبیله ای؟ وی یینگ گفت:من به هیچ قبیله ای وابسته نیستم. جین زی شوآن پوزخندی زد و گفت:پس حتما به همین خاطره که بلد نیستی چطور به بقیه احترام بزاری.
وی یینگ با خنده گفت:نه اتفاقا. به این خاطره که هرکسی لیاقت احترام من و نداره. مخصوصا اگه به کسایی که دوستشون دارم بی احترامی کرده باشه. آ لی دست وی یینگ را گرفت و با نگرانی اسمش را صدا کرد. جین زی شوآن نگاهش روی دست های آ لی قفل شد. لبخند وی یینگ بیشتر او را حرص داد. حس غرور و تحقیری که در حرف های وی یینگ بود باعث شد اخم غلیظی بکند اما قبل از این که حرفی بزند یک نفر وارد شد و گفت:ارباب جوان مراسم شروع شد باید تشریف ببرید.
جیانگ یانلی دست او را ول کرد و به سمت جین زی شوآن رفت. مثل این که از حرفش پشیمان شده بود.
جیانگ چنگ هم وارد شد و گفت:خواهر آماده ای؟ آ لی به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. بعد به وی یینگ گفت:تو بعد از ما بیا. به یه نفر سپردم تو رو پیش پدر ببره. بعد با چشم هایش برای او خط و نشان کشید.

همان طور که جیانگ چنگ گفته بود بعد از رفتن آن ها کسی که از قبیله ی خودشان آمد و او را به تالار برد. چون آخرین نفر بود همه ی نگاه ها به سمتش جلب شد. بی آن که به کسی اهمیت بدهد به سمت جایی رفت که بهش نشان دادند. به رهبر قبیله ی جیانگ احترامی گذاشت و کنارش نشست. وقتی سرش را چرخاند هوای سانگ را دید که با لبخند نگاهش می کند. از این که بالاخره فرد آشنایی را دید خوش حال شد. شمشیرش را کنارش گذاشت. بی توجه به حرف های رهبر قبیله ی لان لینگ جین، مشغول بازی با فلوتش شد و آن را با انگشتان می چرخاند که متوجه نگاه خیره ی کسی شد. سرش را بلند کرد و متوجه شد لان وانگجی درست مقابل او نشسته و نگاهش می کند. ابرویش را بالا انداخت و با تعجب نگاهش کرد. وانگجی نگاهش را از وی یینگ گرفت و به صحبت های جین گوانگ یائو گوش داد.
وی یینگ حوصله اش سر رفته بود. به جیانگ یانلی و جین زی شوآن نگاه کرد که بالای جایگاه نشسته بودند و رهبر قبیله ی لان لینگ جین درست کنار آن ها ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد می گفت. خدمتکارها وارد شدند و برای مهمان ها نوشیدنی آوردند. وی یینگ با چشم های مشتاق به آن ها نگاه کرد. الکل بهترین چیز بود تا خودش را با آن مشغول کند و به چیز دیگری فکر نکند. دختری خم شد و در فنجانش نوشیدنی ریخت. وی یینگ با لبخند همیشگی اش از او تشکر کرد که باعث شد دختر هم به او لبخند بزند و چهره اش سرخ شود.
هوای سانگ سمتش خم شد و گفت:برادر این جا هم؟
وی یینگ با بی خیالی گفت:به من چه. تقصیر من نیست که خوش قیافه به دنیا اومدم.
هوای سانگ عوقی زد و سرش و عقب کشید. آرام می خندیدند که هوای سانگ یکدفعه ساکت شد. لان وانگجی با اخم غلیظی نگاهشان می کرد. وی یینگ متوجه شد زو وو جون برادر وانگجی با لبخند به دعوای بی صدای آن ها نگاه می کند. این طور که معلوم بود این دو برادر تفاوت زیادی داشتند. با خودش فکر کرد کاش وانگجی هم شبیه برادرش بود آن وقت شاید سمتش می رفت و با او دوست می شد. وی یینگ فنجانش را بالا برد و برای وانگجی ابرو بالا انداخت و بعد یک نفس همه ش را خورد. وانگجی با بی تفاوتی سرش را چرخاند ولی وی یینگ حس کرد هوای سانگ به او خیره شده است.
آرام سرش را چرخاند و دید هوای سانگ فنجان به دست خشکش زده است. دستش را مقابل صورتش تکان داد که هوای سانگ به حرف آمد و گفت:برادر.... تو که دوباره...
وی یینگ با تعجب گفت:من چی؟ حرفتو بزن. هوای سانگ با تردید نگاهی به وی یینگ و وانگجی انداخت و گفت:هی.. هیچی. فقط یاد چیزی افتادم. بعد همان طور که غرق در فکر بود فنجانش را بالا برد و مشغول خوردن شد. وی یینگ گفت:یاد چی؟ هوای سانگ که انگار معذب بود گفت:هیچی ولش کن. شاید بعدا گفتم.
به وانگجی نکاه کرد. شاید او برای پرت کردن حواس وی یینگ خوب بود. هرچه به جیانگ یانلی فکر نمی کرد بهتر بود. نباید به احساسش اجازه ی جولان می داد. البته اگر کمی خجالت سرش می شد و قدردان محبت های او بود.

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلDonde viven las historias. Descúbrelo ahora