part 12

328 90 7
                                    

«وقتی نویسنده بی خیال درس می شود😐😂»
___________________________________________
وی یینگ خونی که روی لب هایش باقی مانده بود را پاک کرد.
شمشیر وانگجی را از غلاف درآورد. با یک دستش وانگجی را نگه داشت و با شمشیر طناب را پاره کرد.
او را روی زمین نشاند و گفت: باید زود از این جا بریم و یه دکتر پیدا کنیم. شمشیر را به غلافش برگرداند و از کمربند لباسش رد کرد.
وانگجی تقریبا از هوش رفته بود. خم شد و دو دست او را دور گردن خودش حلقه کرد و سعی کرد او را پشتش  حمل کند.
تا جایی که می توانست با سرعت از آن جا دور شد. نفسش دیگر بالا نمی آمد. نمی دانست چند ساعت بود که آن طور در جنگل سرگردان بود و نگران آن بود که دوباره ون چائو و افرادش سر برسند. لان وانگجی هم کاملا بی هوش بود و هیچ صدایی از او در نمی آمد. بالاخره جنگل تمام شد و به یک شهر رسیدند. مردم با تعجب آن ها نگاه می کردند. حتما از نظرشان منظره ی عجیبی بود.
وی یینگ وارد یک مسافرخانه شد.
به محض این که پایش را داخل گذاشت چند نفر با لباس قبیله ی ون دید که پشت میز نشسته بودند و مشغول نوشیدن بودند. سرجایش خشکش زد.
توجه همه به سمتشان جلب شده بود. سعی کرد شانسش را امتحان کند و بدون این که دوباره به آن ها نگاه کند به سمت پله ها رفت. مردی جلویش را گرفت و گفت:یه لحظه صبر کنید دارید کجا میرید؟
وی یینگ به زور لبخندی زد و گفت: شما اتاق خالی دارید؟ دوست من زخمی شده باید برم براش دکتر پیدا کنم. صاحب آن جا نگاهی به وانگجی و گردن خونی اش انداخت و گفت:یه اتاق خالی دارم بیاین نشونتون بدم.
اول نگاهی به پشت سرش انداخت. ولی همه چیز عادی بود.
نفسی برایش‌ باقی نمانده بود و به سختی آن پله ها را بالا رفت. به محض این که وانگجی‌ را روی تخت گذاشت نفس راحتی کشید. پول یک شب مسافرخانه را به آن مرد داد و روی تخت نشست تا نفسی تازه کند. این که سرباز های قبیله ی ون حرکتی نکردند یعنی او را نمی شناختند. باید هرچه سریعتر پادزهر پیدا می کرد و از آن جا می رفتند.
به محض این که از جایش بلند شد چند ضربه به در خورد. ناخودآگاه دستش به سمت شمشیر رفت اما یادش آمد که دیگر نمی تواند از شمشیر استفاده کند.
به خودش جرئت داد و گفت:کیه؟ در به آرامی باز شد و پسر جوانی با لباس قبیله ی ون وارد شد. حدودا شانزده هفده ساله بود و صورت معصومی‌ داشت.
به وی‌ یینگ تعظیم کوتاهی کرد و گفت:ببخشید مزاحم تون شدم. نگاهی به وانگجی‌ کرد و گفت:چه اتفاقی برای دوستتون افتاده؟ خواهر من پزشکه اگه بخواید می تونه کمکتون کنه.
وی یینگ از طرز حرف زدن او فهمیده بود که او یک بچه بیشتر نیست و خطری ندارد.
نفس عمیقی کشید و گفت:نه ممنونم. فکر نکنم خواهرت بتونه کمکی به ما بکنه. حال دوست من هم خیلی بده و باید دنبال پادزهر بگردم.
«ون نینگ»گفت:پادزهر؟ من یکی دارم. برای سم های قوی خوبه.
«چرا سر خود دارو می دی شاید بمیره.»
صدایی دخترانه این را گفت و چند لحظه بعد دختری وارد شد.
بدون آن که اهمیتی به وی یینگ بدهد سمت وانگجی رفت اما وی یینگ راهش را سد کرد و گفت:صبر کن. می خوای چیکار کنی؟
فاصله ی بینشان خیلی کم بود. «ون چینگ» گفت:می خوای همین طور وایسی و نگاه کنی تا اون بمیره؟
وی یینگ با شک نگاهی به چهره ی زیبای آن دختر کرد و جواب داد:چرا باید به تو اعتماد کنم؟ مگه تو از قبیله ی ون نیستی؟ همین الان از این جا برین بیرون. یه پزشک دیگه پیدا می کنم.
ون چینگ دستش را پس زد و لبه ی تخت نشست.
وی یینگ دست به شمشیر آماده بود تا در صورت هر حرکت اشتباه او را بکشد.
ون چینگ اول دستش را روی پیشانی‌ او گذاشت و تبش را اندازه گرفت. بعد نبض او را گرفت و گفت: چیزی نیست مثل این که سم زیادی وارد بدنش نشده.
نگاهی به زخم گردنش انداخت و گفت:با این که زخمش کمی بزرگه ولی هیچ رگی قطع نشده و خطری نداره.  دارویی که بهت میدم و توی یه کاسه آب حل کن و به خوردش بده. از جایش بلند شد و گفت:آ نینگ برو از پایین وسایلم و بیار. ون نینگ سریع پایین رفت و برگشت. علاوه بر چیزی که خواهرش گفته بود یک کاسه آب هم با خودش آورد و گفت:میشه من دارو رو درست کنم؟
وی یینگ صبرش تمام شد و گفت:یه لحظه صبر کنین. از کجا معلوم چیزی که بهش می‌دین سم نباشه.
ون نینگ سریع جواب داد:اول من ازش می خورم. وی‌یینگ نگاهی به چهره ی خندان آن پسر انداخت.
ادامه داد:این که شما به ما اعتماد ندارین چیز عجیبی نیست. درسته که ما جزو قبیله ی ون هستیم اما نسل ما همیشه پزشک بوده. من حاضرم اول از اون بخورم تا شما به ما اعتماد کنید.
ون چینگ گفت:لازم نکرده. تو بدنت خیلی ضعیفه ممکنه حالت با این بد بشه. خودم امتحانش می کنم.
از بین وسایلش ظرف کوچکی‌ برداشت و باز کرد. از آن پودر کمی در کاسه ریخت و تکانش داد تا حل شود.
اول خودش کمی از آن خورد و صبر کرد.
نگاهی پرسش گرایانه به وی یینگ انداخت و منتظر ماند. وی یینگ ظرف را از دست آن گرفت و گفت:خودم بهش میدم.
ظرف را روی میز گذاشت. لبه ی تخت کنار سر وانگجی نشست. دستش را زیر سرش برد. آرام بلندش کرد و روی‌ پای خودش گذاشت. دهانش را کمی‌ باز کرد و کاسه را نزدیک برد. با حوصله همه را به او خوراند و با یک دستمال دور دهانش را پاک کرد. حرف هایی که چند ساعت قبل زده بود فقط برای ترساندن وانگجی بود نه چیز دیگر. درست بود که او یک مزاحم بیشتر نبود اما وی یینگ آدمی نبود که به این سادگی به کسی صدمه بزند.
  حالا که این اتفاق افتاده بود می توانست از بیهوشی او استفاده کند ، او را جای امنی بگذارد و برود. طوری که انگار هیچ وقت همدیگر را ندیده اند.
وانگجی را سر جای خودش خواباند و  رو به آن ها گفت:خیلی از شما ممنونم لطف شما رو فراموش نمی کنم. پول دارو... ون چینگ گفت:لازم نیست. اگه اشتباه نکنم شما به دست افراد قبیله ی ما زخمی شدید درسته؟
چند لحظه سکوت برقرار شد.
ون نینگ گفت:خواهر می خوای چیکار کنی؟ تو که نمی خوای تحویلشون بدی؟
ون چینگ از جایش بلند شد و گفت:معلومه دوستت از قبیله ی گوسولانه پس تو باید همونی باشی که سنگ سیاه و دزدیده.
وی یینگ فلوت را در دستش فشار داد. گفت:فرض کن که من همونم.
سر و صدای زیادی از پایین می آمد. وی یینگ با شنیدن صدای ون چائو که اسم وانگجی را فریاد می زد از جایش بلند شد و شمشیر وانگجی را سمت آن دو نفر گرفت و گفت:چطور ممکنه انقدر زود جای ما رو پیدا کرده باشن. شما خبرشون کردین؟
ون چینگ سکوت کرد. ون نینگ گفت:ما اصلا نمی دونستیم شما کی هستین. چطور ممکنه کار ما باشه.
وی یینگ توقع نداشت انقدر زود از دست جنازه ها خلاص شوند و آن ها را پیدا کنند.
ون چینگ به سمت در رفت و گفت:من دست به سرشون می کنم. آ نینگ...
وی یینگ با یک قدم بزرگ خودش را به ون نینگ رساند و شمشیر را زیر گلویش گرفت. گفت:به نفعته کارت رو درست انجام بدی وگرنه برادرت می میره.
صدای برخورد چند جفت پا با پله های مسافرخانه باعث شد ون چینگ بدون آن که فرصت حرف زدن پیدا کند سریع بیرون برود و در را پشت سر خودش ببندد. ون نینگ وحشت زده دست او را گرفت و گفت:ارباب جوان لطفا صبر کنید. خواهر من آدم بدی نیست.
صدای نفس نفس زدن های ون چائو به راحتی شنیده می شد.
«ون چینگ اینجا چیکار می کنی؟ آدم مشکوکی ندیدی؟ اون لان وانگجی عوضی رو زخمی کردیم اما همراهش اونو نجات داد. صاحب مسافرخونه گفت...»
«ارباب اون همین جاست.»
وی یینگ شمشیر را به گلوی او فشار داد و ون نینگ حس کرد که نفس های آخر زندگی اش را می کشد.

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلOnde histórias criam vida. Descubra agora