«منتظر من بودی؟»
لان ژان نمی دانست باید چه بگوید. این موضوع ربطی به او نداشت اما اگر وییینگ به آن کارش ادامه می داد قطعا دوباره تو دردسر می افتاد.
«به دیدن جیانگ یانلی رفته بودی؟»
احتیاجی به پرسیدن نبود که چطور می داند.
«اتفاقی دیدمش. اوضاع چطور پیش رفت؟ تصمیمی نگرفتن؟»
«هنوز نه. بیا برگردیم داخل.»
هیاهو خوابیده بود و جمعیت ساکت بودند. لان زیچن با دیدن برادرش گفت:بالاخره اومدی؟ منتظر شما بودیم. وییینگ با شنیدن کلمه ی شما تعجب کرد. احتمالا او که جزوی از «شما» نبود؟!
لان ژان گفت:کاری از دست ما برمیاد؟
«وانگجی سنگ یین دست خودت بمونه. هیچ کس نمی خواد مهر و موم اون سنگ شکسته بشه اما اگر زمانی شرایط از کنترل خارج شد میتونین ازش استفاده کنین. دوباره میگم فقط در شرایط خاص. منظورم و که می فهمی؟»
لان ژان سرش را آرام تکان داد. مثل این که شرایط سخت تر از چیزی بود که فکرش را میکردند.
جین گوانگشان بالاتر از همه نشسته بود نگاهی به وییینگ انداخت و گفت:فکر نکن که از اشتباهی که کردی گذشتیم. بعدا باید به خاطر کاری که کردی مجازات بشی ولی الان وقت این کار نیست.
وییینگ پوزخندی زد و گفت: مگه شما همون کسایی نبودین که میگفتین تهذیب گری شیطانی جرمه؟ پس با همون روش خودتون قبیله ی ون و شکست بدین. دلیلی نداره به کسایی که من و دشمن خودشون میدونن کمک کنم.
زمزمه هایی که به راه افتاده بود را راحت میشنید. نگاه سرزنشگر بقیه اصلا برایش مهم نبود. وقتی رویش را برگرداند جیانگ فنگمیان به حرف آمد.
«وییینگ صبر کن.»
از جایش بلند شد و سمت او رفت. آرام طوری که فقط وییینگ بشنود گفت:پسرم ناراحت نشو. بعد از این جنگ همه چیز فراموش میشه. این یه فرصته که همه چیز به جای سابقش برگرده.
وییینگ چند لحظه صبر کرد و بعد از آن جا خارج شد. لان زیچن رو به برادرش گفت:فردا حمله میکنیم آماده باشین. می دونم می تونی از پس همه چیز بربیای.
لان ژان منظورش را فهمید. احترام گذاشت و از آن جا خارج شد.
.....................
صبح شد. همه ی جمع شده بودند تا طبق نقشه کارشان را شروع کنند.
یکی از خدمتکارهای زن همان طور که میدوید داد زد: سرورم بانو جیانگ گم شدن!
یک شوک دیگر! افراد قبیله ی یونمنگ جیانگ و لان لینگ جین به هم ریختند. آخرین باری که او را دیده بودند شب قبل بود هیچ کس نمی دانست ممکن است چه بلایی سرش آمده باشد.
ESTÁS LEYENDO
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Ficción históricaوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...