در را باز کرد. چهره ی لان ژان در نوری که از داخل میآمد معلوم شد.
وییینگ نگاهش را از او گرفت و راه را برایش باز کرد.
«بیا تو.»
لان ژان سر به زیر وارد خانه شد. از آخرین باری که به آن جا می رفت مدت زیادی میگذشت.
وییینگ راهش را سمت آشپزخانه کج کرد و گفت:بشین تا شام بیارم.
لان ژان ایستاده رفتنش را نگاه کرد و تا زمانی که او برگشت همان طور منتظر ماند.
وییینگ با دو ظرف غذا برگشت و آن ها را روی میز گذاشت. لان ژان هنوز سر پا بود. خودش پشت میز نشست و گفت:تا کی می خوای وایسی؟ بیا بشین.
لان ژان به سختی پاهایش را از زمین جدا کرد و سمت او رفت. پشت میز نشست و محو چهره ی وییینگ شد اما وییینگ اهمیتی نداد و مشغول خوردن شد. غذایش را نصف کرده بود که بالاخره به حرف آمد.
«تا کی میخوای نگام کنی؟ غذاتو بخور. اگه حرفی برای گفتن داری بزار بعد شام بگو»
لان ژان به اجبار چند قاشق خورد. وییینگ سریع تر از او غذایش را تمام کرد. لان ژان بالاخره به حرف آمد.
«نمی خوای چیزی بگی؟»
«نه ولی اگه تو سوالی داری جواب میدم.»
چشم های لان ژان روی صورت او می لرزید. در نهایت آهی کشید و سرش را پایین انداخت.
«شنیدم داری ازدواج میکنی تبریک میگم.»
لان ژان نگاهش را از میز گرفت و با تعجب نگاهش کرد. هرچقدر سعی کرد جوابی به او بدهد کلمه ای پیدا نمیکرد.
«چرا این جوری نگام میکنی؟ میدونستم لیآی دوستت داره. برعکس پدرش آدم خوبیه از دستش نده.»
لان ژان گیج و منگ به او نگاه کرد.
« به هم خورد. تو... چطور می تونی انقدر خونسرد باشی؟»
«لان ژان همه چیز و فراموش کن. توی این بیست سالی که زندگی کردم به اندازه ی کافی هم خودم زجر کشیدم و هم زجر کشیدن آدمای اطرافم و دیدم. نمی خوام بعد این نگران این باشم که به خاطر من بقیه باهات چه برخوردی میکنن. می فهمی چی میگم؟»
حس میکرد کسی قلبش را فشار میدهد. دستش مشت شد که این از چشم وییینگ دور ماند.
«چرا قبل از این که بری به من نگفتی؟»
«چون می دونستم تو هم باهام میای.»
کمی سکوت بینشان برقرار شد.
«معذرت می خوام اگه اون شب من نمیزاشتم...»
«بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. من با این که بقیه راجبم چی فکر می کنن مشکلی نداشتم مشکل تو این نیست. مشکل اینه که تو...
مشکل اینه که احساس من یه طرفه بود.»
BẠN ĐANG ĐỌC
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Tiểu thuyết Lịch sửوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...