part 25 اولین تجربه

382 87 66
                                    

پس از مدتی دویدن وی‌یینگ متوجه شد ون ژولیو و چند سرباز پشت سرشان هستند. لباس سفید لان ژان در تاریکی مثل یک چراغ قرمز آن ها را از مکانشان باخبر می کرد. کمی جلوتر که رفتند وی‌یینگ متوجه یک درخت تنومند پوسیده شد. قطر درخت در حدی بود که راحت دو نفر را در خودش جای می داد. ولی آن قدر خمیده بود که به نظر می رسید هر لحظه ممکن است سقوط کند.

قسمتی که خالی شده بود دقیقا پشت به آن ها بود. وی‌یینگ دست لان ژان را گرفت و اول از همه او را به داخل هل داد و خودش هم به او چسبید. حداقل از بیرون لباس سیاه او جلب توجه نمی کرد. دهن لان ژان را محکم با دستش گرفت و گفت:فقط چند دقیقه تحمل کن.

سعی کرد وزنش را روی او نندازد ولی سخت بود چون شیب درخت زیاد بود. برای این که فشار روی لان ژان کم شود پاهایش را از هم باز کرد و دو طرف لان ژان گذاشت و با فشار یک دستش فشار بالاتنه اش را کمتر کرد.
برای وی‌‌یینگ این چیز خیلی عجیبی نبود اما لان ژان آن زیر در حال آب شدن بود. چشم هایش را بسته بود و ترجیح می داد از آن فاصله ی نزدیک صورت وی‌یینگ را نبیند. تنها چیزی که می شنیدند صدای ضربان قلبشان بود.

ون ژولیو و افرادش هنوز در حال پرسه زدن بودند. وی‌یینگ داشت خسته می شد. سرش را روی شانه ی او گذاشت تا کمی استراحت کند. بوی عطری که وی‌یینگ زده بود تو فضای کوچک درخت پیچیده بود. لان ژان دیگر بیشتر از این نمی توانست تحمل کند. حس عجیب و غریبی که پیدا کرده بود باعث می‌شد بیشتر از خودش خجالت بکشد.

سعی کرد خودش را تکان بدهد اما فقط باعث میشد بیشتر به وی‌یینگ برخورد کند. وی‌یینگ کنار گوشش گفت:انقدر تکون نخور. به زور خودم و نگه داشتم روت نیفتم.

لان ژان مجبور شد تسلیم شود. بالاخره سربازها به اندازه ی کافی از آن ها دور شدند. وی‌یینگ به سختی خودش را از آن جا بیرون کشید و بعد دست لان ژان را گرفت و از آن جا درآورد.
قیافه ی لان ژان مثل لبو قرمز شده بود. قبل از این که فرصت کند حرفی بزند و یا اعتراضی بکند دوباره وی‌یینگ دستش را گرفت و او را دنبال خودش کشید.

«فعلا بیا فرار کنیم بعدا هرکاری دلت خواست بکن.»

مجبور بودند تمام آن مسیر طولانی را بدوند. بعد از دویدن آن مسیر طولانی بالاخره به خانه نزدیک شدند. وی‌یینگ خم شد تا نفس بگیرد. متوجه شد که سر و وضعش به هم ریخته. موهایش به هم ریخته بود و حس می کرد روی سینه‌اش چیزی جا به جا شده.
سرش را بلند کرد و به لان ژان نگاه کرد.

«لان ژان سر و وضعم خیلی داغونه؟»

لان ژان هنوز نفس نفس می زد. با دقت که به وی‌یینگ نگاه کرد صورتش رنگ عوض کرد. وی‌یینگ متوجه تغییر حالت صورتش شد و گفت:چی شده چرا این طوری نگام می‌کنی؟

ناگهان لان ژان شمشیر را از غلافش در آورد و روی گردنش گذاشت.

«دیگه دارم از دست کارات خسته میشم وی‌یینگ. صبرم تموم شده»

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ