لان ژان متوجه کلافگی او شد. وییینگ با زبانش نوک سینه ی او را میلیسید و لان ژان نمی توانست جلوی کارهایش را بگیرد. نمیخواست دوباره تحریک بشود پس به زور سرش را بلند کرد و او را بالا کشید. لبش را به بازی گرفت و اجازه نداد دوباره شیطنت بکند.
بدون این که لبش را جدا بکند چرخید و حالا وییینگ زیر او بود. دستش را بین پایش برد و فهمید وضعیت وییینگ چقدر خراب است. دست از مکیدن لب هایش برداشت و بدون این که حتی ذره ای سرش را بلند کند گفت:مثل این که واقعا میخوای هردومون و به کشتن بدی.
موقع صحبت کردن لب هایشان به هم برخورد میکرد.وییینگ خیره در چشم های او بود. دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و و گفت:دقیقا همین و میخوام.
و بعد آرام لباس لان ژان را تا کمرش پایین کشید و سرشانههای لختش معلوم شد. دستش را زیر لباسش برد و کمرش را گرفت. دلش میخواست آن شانه های پهنش را گاز بگیرد ولی لان ژان به او اجازه ی هیچ حرکتی نمیداد. پس آرام چانه اش را گاز گرفت.لان ژان دیگر بریده بود. دست وییینگ روی کمرش حرکت میکرد و کم کم به باسنش میرسید. چشم هایش را بست و سعی کرد آرام باشد. لبخندی شیطانی روی صورت وییینگ نقش بست. دستش دیگر از آن پایین تر نمی رفت ولی به چیزی که میخواست رسیده بود.
«تا دیوونه م نکنی دست بر نمیداری نه؟»
وییینگ خندید و لان ژان را محکم سمت خودش کشید تا آن فاصله ی بینشان از بین برود. سریع لبش را گاز گرفت تا نتواند هیچ اعتراضی بکند. دیگر هیچ چیز بینشان نبود حتی لباس. پایش را دور کمر او حلقه کرد و خودش را کمی زیر او تکان داد. اندام های جنسی شان به هم برخورد میکرد و وییینگ متوجه شد که موفق شده دوباره او را تحریک بکند.
منطق وییینگ این بود:اگه من نمی تونم شب راحت بخوابم پس اون هم نباید بتونه.
دست چپش را آرام پایین برد و روی مهره های کمرش کشید تا پایین رسید. چند بار این کار را تکرار کرد. لان ژان دیگر از او فرار نمیکرد. می توانست خیس شدنش را احساس کند. به چیزی که می خواست رسیده بود.
لبش را رها کرد و شانه اش را گاز گرفت. لان ژان «آخ» آرامی گفت. وییینگ حرصش را سر او خالی میکرد.
لان ژان میدانست تا وقتی که وییینگ ارضا نشود دست از سر او برنمیدارد پس چاره ای جز تسلیم شدن نداشت.
«باید چیکار کنم تا راضی بشی؟»
وییینگ با بی خیالی گفت:کاری از دستت بر نمیاد من همین جوری راحتم.
لان ژان دلش میخواست از دست او سرش را به دیوار بکوبد. سرش را روی شانه ی او گذاشت و نفس عمیقی کشید. داشت دیوانه میشد.
وییینگ کنار گوشش خندید و گفت:تازه شروع شده. یه کاری میکنم هرروز از این که من و زنده نگه داشتی پشیمون بشی.
ESTÁS LEYENDO
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Ficción históricaوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...