روز اول:
آن مسیر طولانی تا مقر ابر برای لان ژان مثل گذشتن از جهنم بود.
به محض این که رسیدند وییینگ را در جینگشی گذاشت. همان طور که شنیده بود دور تا دورش را طلسم آویزان کرد و کیسه ی روحش را داخل آن محدوده گذاشت. تا به حال همچین کاری نکرده بود.
مجبور بود او را به پهلو بخواباند. لباسی که به او پوشانده بود از تنش درآورد دستمال تمیزی را خیس کرد و خون کثیفی که بدنش را پوشانده بود به آرامی تمیز کرد. اگر بدنش کثیف میماند زخم ها عفونت میکردند.
پتوی تمیزی رویش انداخت دستش را زیر آن برد و شلواری که در تنش پاره شده بود را آرام درآورد.
مشغول تمیز کردن زخم های پایش بود که در اتاقش زده شد. به همه گفته بود مزاحمش نشوند پس تنها کسی که احتمال میداد باشد ونچینگ بود.
«بیا تو.»
پتو را رویش مرتب کرد. ون چینگ کنار لان ژان نشست و نگاهی به تاول های روی کمرش کرد.
«سوختگیش خیلی شدیده. هرروز باید تمیز بشه وگرنه سریع عفونت میکنه.»
«البته اگه زنده بشه.» این چیزی بود که به زبان نیاورد.
پتو را دوباره بالا کشید و گفت:درمان تاول ها خیلی سخته وقتی به هوش اومد بهتون میگم باید چیکار کنین.
لان ژان به تشکر کوچکی اکتفا کرد.
«هان گوانگ جون تکلیف من و برادرم چی میشه؟»
«نگران نباشین اتفاقی نمیفته. شما فقط به فکر درمان وییینگ باشین.»
البته به آن سادگی ها هم نبود. ون چینگ و برادرش هرچند پزشک و از طایفه ای جدا بودند باز عضوی از قبیله ی ون حساب میشدند. اکثر افرادی که از قبیله ی ون بودند کشته شده بودند و تعداد خیلی کمی از آن ها به بردگی گرفته شده بودند. سرنوشت آنها هم در نهایت به یکی از این دو منتهی میشد.
.
.
.مقر ابر هنوز درگیر تعمیر و بازسازی بود و کسی وقت این را نداشت که به حضور وییینگ در چینگشی اهمیت بدهد.
لان ژان در طول روز بعد از کمک به برادرش برای بازسازی خرابی ها، هرچند ساعت یکبار به وییینگ سر میزد اما هیچ تغییری اتفاق نیفتاده بود. دو روز بود که لب به غذا نزده بود و مهم نبود که برادر یا عمویش چقدر او را نصیحت میکردند نمی توانست چیزی بخورد.
شب به اتاق برگشت. نبضش را گرفت. نمیزد.
با این که خیلی خسته بود زیتر را برداشت و شروع به نواختن کرد.ساعت ۱۱ شب بود و هنوز نخوابیده بود. زیتر را کنار گذاشت و سمت وییینگ رفت. موهایش را از روی صورتش کنار زد و صورتش را لمس کرد. سردِ سرد بود.

CZYTASZ
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Historyczneوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...