part 8

357 101 11
                                    

چند زن با بدنی نیمه عریان وسط تالار می رقصیدند و همه سرگرم تعریف و پذیرایی از خودشان بودند.
وی یینگ از جایش بلند شد و از تالار بیرون رفت. شاید از نظر بقیه سرم گننده بود ولی برای او نه. چیزهای زیادی بودند که فکرش را مشغول کرده بودند و احتیاج داشت کمی تنها باشد.
چند قدم بیشتر برنداشته بود که صحبت چند جوان توجهش را به خودش جلب کرد.
«هی مگه جین زی شوآن عروسی و به هم نزده بود؟ چطور راضی شد با این دختره ازدواج کنه؟»
«واقعا تعجب کردم. یعنی این دختره غرور نداره؟ بعد اون آبروریزی فکر نمی کردم دیگه با هم کنار بیان»
«چرا ولش کنه جین زی شوآن از هر نظر از اون سرتره. هم خوش قیافه ست و هم پولدار. دیگه همچین موردی گیرش نمیومد. خودش که همچین چنگی به دل نمی زنه.»
وی یینگ از عصبانیت در حال لرزیدن بود. دلش می خواست این عمارت را روی سر همه خراب کند. هنوز یک قدم به سمت آن ها برنداشته بود که دستی روی شانه اش نشست. برگشت تا عصبانیتش را سر آن کسی که متوقفش کرده بود خالی کند که با چهره ی آرام رهبر قبیله ی جیانگ رو به رو شد. گفت:ولشون کن.
نمی توانست خودش را کنترل کند. گفت:من نمی فهمم چرا شما بی ادبی اونا رو تحمل می کنید؟ چرا خواهر حاضر شد زن این جین زی شوآنِ ... نتوانست ادامه بدهد چون قطعا حرف های خوبی از دهنش خارج نمی شد. لان وانگجی و برادرش هم به جمع اضافه شدند. زو ووجون گفت:ارباب وی چی شده؟ وی ووشیان هنوز از عصبانیت بی قرار بود. گفت:من مثل شما نمی تونم این تحقیر و تحمل کنم. اگه یک بار دیگه بشنوم کسی به خواهر بی احترامی می کنه قول نمی دم ساکت بمونم.
توجه چند نفر به آن ها جلب شده بود و کسی نتوانست جلوی رفتن او را بگیرد.
رهبر قبیله جیانگ گفت:شاید بهتر بود به وی یینگ نمی گفتیم بیاد. اون مثل بقیه نیست نمی تونه عصبانیت خودش رو کنترل کنه. هانگ گوانگ جون می تونم ازتون چیزی بخوام؟ وانگجی سرش را پایین انداخت و منتظر ادامه ی صحبتش شد. ادامه داد:می تونین امروز مراقب وی یینگ باشین؟ شما هم سنین پس به حرف شما بیشتر گوش میده. اون خیلی روی آ لی حساسه. اگه می تونستم از جیانگ چنگ بخوام شما رو تو دردسر نمینداختم. وانگجی گفت:نگران نباشید حواسم بهش هست. رهبر قبیله جیانگ گفت:خیلی ازتون ممنونم. آ شیان چند سال شاگردم بوده و خوب میشناسمش. اون مثل یک بچه دل پاکی داره و تحمل بعضی چیزها براش سخته. پس اگه کاری کرد که از نظرتون خوب نبود به دل نگیرید.

کمی طول کشید تا لان وانگجی توانست وی یینگ را پیدا کند. او دور از جمعیت به درختی تکیه داده بود و فلوت می زد. وقتی حضور کسی را احساس کرد فلوت را کنار گذاشت و سرش را بلند کرد. با دیدن لان وانگجی از جایش بلند شد و گفت:شما این جا چیکار می‌کنین؟ باز اومدین راجع به اون سنگ حرف بزنید؟ لان ژان سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. وی یینگ لبخندی زد و گفت: پس خوبه تا وقتی حرف اونو پیش نکشید فکر کنم بتونیم با هم کنار بیایم. کوزه ی مشروب را از کنارش برداشت و گفت:می‌ خوری؟ لان ژان جدی تر شد و گفت:نه. وی یینگ گفت:خیلی خب اگه نمی خوای نخور. اصرار نمی کنم. نمی خواین بگین چی شده که پیش من اومدین؟
«رهبر قبیله ی جیانگ از من خواست»
وی یینگ با شنیدن این جمله لبخندش به پوزخندی تبدیل شد و گفت:معلومه برای چی اینو خواسته.
به طرف جنگل راه افتاد و لان ژان هم قدم با او راه می رفت. کمی‌ که در سکوت گذشت گفت:تو از من خوشت نمیاد درسته؟ لان ژان هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد. دوباره گفت:لان وانگجی. نمی خوای هیچ حرفی بزنی؟ باز هم هیچ جوابی نگرفت. حوصله اش سر رفته بود. نگاهی به شمشیرش انداخت. نمی دانست چرا باز هم آن را با خودش حمل می کرد. دیگه به دردش نمی خورد. دوباره فلوتش را برداشت و این‌بار آهنگ آرامی را شروع کرد. به غیر از خودش و لان وانگجی هیچ کس آن جا نبود. بالاخره لان ژان به حرف آمد و گفت:از کی یاد گرفتی؟ وی یینگ گفت:از هیچکس. خودم یاد گرفتم. راستی یه سوال داشتم. اون شب که اون اتفاق افتاد تو منو پیدا کردی؟ لان ژان چیزی نگفت. وی یینگ گفت: در هر صورت ازت ممنونم. میشه بپرسم چند سالته؟ تقریبا از جواب دادن او ناامید شده بود که گفت:بیست.
وی یینگ با خوش حالی گفت:پس حدسم درست بود زیاد با هم فرق نداریم. تو فقط یک سال ازم بزرگتری.
کمی فکر کرد و گفت: می خوای با هم دوست بشیم؟ وقتی نگاه بی میل و بی تفاوت لان وانگجی‌ رو دید لبخندش را خورد و گفت:پس واقعا فقط برای پاییدن من این جایی. خیلی بی احساسی. خیلی خوب خیلی دور شدیم بیا برگردیم تالار.
تقریبا به جای اول رسیده بودند که لان ژان گفت: می‌خوای با اون سنگ چیکار کنی؟
وی یینگ ایستاد و گفت:می دونستم دوباره حرفش رو پیش می کشی. چرا انقدر برات مهمه؟ گفت:می تونم یه لحظه ببینمش؟ وی یینگ سنگ را از داخل لباسش در آورد و به او داد. لان وانگجی هرچقدر بیشتر انرژی آن را حس می کرد بیشتر می‌ ترسید. تابه حال چیزی مثل آن ندیده بود. گفت:می دونی همراه داشتن این سنگ می تونه چقدر خطرناک باشه؟ سنگ را از لان ژان گرفت و گفت:بستگی داره چطور ازش استفاده کنی. اگه بتونم انرژیش و کنترل کنم مشکلی نیست. گفت:اما این روی روح و جسمت تاثیر بدی می زاره. اون موقع دیگه این سنگه که تو رو کنترل می کنه.
وی یینگ که دیگر حوصله اش سر رفته بود گفت:چرا طوری رفتار می کنی که انگار برات مهمه چه بلایی سر من بیاد؟ این تصمیم منه و عواقبش هم پای خودمه. پس تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
«هسته ی طلاییت از بین رفته؟»
وی یینگ که دیگر پشتش را به او کرده بود ایستاد. شمشیری که در دست هایش سنگینی‌ می کرد فشار داد. تمام این مدت طوری رفتار کرده بود که انگار اتفاقی نیفتاده اما حرف لان وانگجی مثل پتکی در سرش کوبیده شد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:به تو ربطی نداره. بعد با قدم های بلند او را پشت سر گذاشت و دور شد. مدتی بود نقشه می کشید تا از آن کسی که این بلا را سرش آورده بود انتقام بگیرد. تا جایی که فهمیده بود آدم هوسبازی بود. خوب می دانست چطور حالش را بگیرد. قبلا با همچین آدم‌هایی سر و کار داشت هرچند، چند بار تو دردسر افتاد ولی بهترین راه همان بود.

«نویسنده:که احتمالا می تونین حدس بزنین چی باشه.....»

لان وانگجی هنوز هم حواسش به او بود. از پشت سر او را نگاه می کرد که ناگهان متوجه شد چیزی اشتباه است. در فاصله ی کمی از وی یینگ، جین زی شوآن و چند نفر از قبیله ی خودشان در حال صحبت بودند. وی یینگ بی حرکت ایستاده بود و انرژی شیطانی اطرافش در جریان بود مثل این که هنوز کسی متوجه او نشده بود. به سمتش دوید و داد زد:وی ووشیان! صبر کن. اما او فلوتش را بالا برده بود و مشغول نواختن شد. حالا می فهمید که آن فلوت به چه دردی می خورد.
جمعیت وحشت زده از او فاصله گرفتند و شمشیرهایشان را درآوردند. دیگر نمی توانست کاری بکند. داد زد:وی ووشیان فلوتت و بیار پایین!
جین زی شوآن گفت: تو داری چه غلطی می کنی؟ همین لحظه یکی از ارواح به سمت او هجوم برد. اما او سریع خودش را کنار کشید و شمیرش را درآورد.
زن ها جیغ کشیدند و از آن جا فاصله گرفتند.
نای مینگ جو برادر بزرگتر هوای سانگ و رهبر قبیله خودشان داد زد:هی تو هر کی که هستی همین الان تمومش کن وگرنه مطمئن باش به خاطر استفاده از تهذیب گری شیطانی مجازات می شی.
وی یینگ پوزخندی زد. ارواح دورش مدام در حال چرخش بودند و به هرکس که به او نزدیک می شد حمله می کردند. همین لحظه رهبران بقیه قبایل هم رسیدند. رو به جین زی شوآن گفت:تو فکر کردی کی هستی؟ از خودت خجالت نمی کشی؟ مثل این که به خاطر خونواده ت خیلی به خودت مغرور شدی. می خوام ببینم به غیر از قیافت و خونواده ت چیز دیگه ای هم داری که به درد بخوره.
انرژی اطرافش بیشتر و بیشتر می شد.
یک فاجعه در حال اتفاق بود.
___________________________________________
خوانندگان عزیز
من هیچ جا ننوشتم و نخواستم کسی ووت و کامنت بزاره چون فقط برای خودم می نوشتم و توقعی هم نداشتم.
اما یه سوالی برام پیش اومده...
کسایی که رمان و می خونن.... اگه قشنگ نیست چرا می خونن و اگه قشنگه چرا ووت نمی کنن؟؟؟😐 واقعا برام سواله.
و این که سعی می کنم از این به بعد هیجان داستان بیشتر بشه. البته چون امتحانا نزدیکه شاید مثل قبل نتونم زودتر پارت بزارم.
دیگه ببخشید.
___________________________________________

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلDonde viven las historias. Descúbrelo ahora