به سمت صدا برگشت. بانو یو بود. جیانگ چنگ گفت:مادر برگشتین؟ شما که قرار بود دیرتر بیاین. وی یینگ با خودش گفت اینم از شانس منه.
تعظیمی به بانو یو کرد و سرش را بالا آورد. زنی زیبا و در عین حال خشن رو به رویش ایستاده بود. بدون آن که به پسرش توجه کند دوباره گفت:مگه ازت سوال نپرسیدم؟ تو این جا چیکار می کنی؟ مگه وقتی از این جا رفتی قرار نشد دیگه هیچ وقت برنگردی؟ جیانگ چنگ گفت:مامان... . بانو یو حرفش را قطع کرد و گفت: تو ساکت باش. نکنه قرار بود من از اومدنش با خبر نشم؟ دوباره به وی یینگ نگاه مرد و گفت: مگه بهت نگفتم که دیگه دور و بر آ چنگ و آ لی نبینمت. یه ولگرد چطوری جرئت می کنه پاشو این جا بزاره!دست لان ژان روی در خشک شد. تا به حال ندیده بود بانو یو انقدر عصبانی باشد. در را به آرامی باز کرد اما چون تو دید آن ها نبود کسی متوجهش نشد.
وی یینگ گفت:حق با شماست بانو یو من همین الان از این جا میرم. من معذرت می خوام. صدای پای چند نفر می آمد. دلش می خواست هرچه سریعتر از آن جا فرار کند. جیانگ فنگمیان گفت:بانو یو چی شده؟ این همه سر و صدا برای چیه؟
بانو یو با عصبانی گفت:وقتی این ولگرد و آوردی این جا چیزی بهت نگفتم فقط چون یتیم بود و دلم به حالش سوخت.
لان ژان به وضوح دید که دست وی یینگ مشت شد و لب هایش را روی هم فشار داد.
بانو یو ادامه داد:کلی دردسر درست کرد و بهت گفتم اون به درد این جا نمی خوره اما تو گوش نکردی. مثل بچه های خودت باهاش رفتار کردی و اون تقریبا آ چنگ رو هم مثل خودش کرده بود. وقتی خواست از این جا بره تو بهم قول دادی هیچ وقت نمی زاری برگرده. یادت رفته؟ جیانگ فنگمیان با ناراحتی به وی یینگ نگاه کرد اما وی یینگ سرش پایین بود و لان ژان باز هم دید که در نهایت قطره اشکی روی صورتش راه باز کرد.
وی یینگ بالاخره سرش را بلند کرد آ لی و زو وو جون هم آن جا بودند.
بیشتر از آن نمی توانست تحقیر را تحمل کند. برگشت و لان ژان را دید که به او خیره بود. بدون آن که جوابی به بانو یو بدهد از آن جا دور شد. جیانگ یانلی که هنوز در شوک بود به طرف وی یینگ دوید و گفت:آ شیان. وایسا... . «آ لی مگه بهت نگفتم دیگه اون طور صداش نکن! اون دیگه یه غریبه ست و تو قراره به زودی ازدواج کنی.»
وی یینگ پایش روی زمین خشک شد. اما سریع به خودش آمد و از آن جا خارج شد.
لان ژان که شاهد تمام اتفاقات بود به سمت آن ها رفت. به بانو یو احترام گذاشت و کنار برادرش ایستاد.
جیانگ فنگمیان عاجزانه رو به یکی از افرادش گفت: برو دنبال وی یینگ ببین کجا میره. حواست بهش باشه. همسرش با عصبانیت به او خیره بود و منتظر جواب بود. رو به همسرش کرد و گفت:ما تقریبا جنازه ی وی یینگ رو بیرون عمارت پیدا کردیم. توقع داشتی بزاریم یه نفر جلوی خونمون بمیره؟ تو چه مشکلی با اون داری؟ بانو یو گفت:دارم بهت میگم اون در آخر یه مشکل بزرگ برامون درست می کنه. تو انقدر حواست پرته که حتی متوجه نشدی اون از آ لی خوشش میاد. توقع داری بزارم این جا بمونه؟ همه شوکه از حرفی که بانو یو زده بود به او و جیانگ یانلی نگاه کردند. جیانگ یانلی در حالی که نمی دانست چه بگوید دوید و به اتاقش رفت. جیانگ چنگ گفت:مادر شما اشتباه می کنین. وی ووشیان آ لی رو فقط خواهر خودش... . بانو یو گفت:جیانگ چنگ انقدر احمق نباش! چه خواهری؟ اون یه پسر غریبه ست مهم نیست که چند سال با ما زندگی کرده تو واقعا فکر می کنی اون با همون دیدی که به تو داره به خواهرت نگاه می کنه؟ چطور می تونی انقدر بی خیال باشی. اون فقط یه نمک نشناسه که به خاطر محبت های ما فکر کرده کسی شده و در حدیه که بتونه دختر این خانواده رو بخواد.
زو وو جون نمی دانست باید آن جا بماند یا به تالار برگردد.
رهبر قبیله جیانگ که انگار متوجه معذب بودن او شده بود گفت:من واقعا از شما به خاطر این اتفاق معذرت می خوام. زو وو جون دستپاچه شد و گفت :نه این چه حرفیه.
جیانگ فنگ میان همه رو به تالار برد تا ادامه ی صحبت هایشان را آن جا ادامه بدهند.وی یینگ در خیابان قدم می زد. همه جا ساکت و تاریک بود. مدتی بود که کسی که تعقیبش می کرد را دست به سر کرده بود. با یادآوری حرف های بانو یو از عصبانیت لب هایش را روی هم فشار داد. انگار کسی داشت او را صدا می کرد. با دقت گوش داد صدای یک دختر بود.
آ لی بعد از دور شدن همه از عمارت خارج شد و بیرون رفت. حرف های مادرش را نمی توانست باور کند. باید مطمئن می شد. با صدای بلند داد زد:آشیان کجایی؟ چند بار این کار را تکرار کرد اما خبری از جواب نبود. از عمارت خیلی دور شده بود و بیشتر از آن نمی توانست جلو برود. دیگر ناامید شده بود که فردی از توی تاریکی بیرون آمد.
با خوش حالی سمتش دوید و گفت:آ شیان. اینجایی؟ با دیدن چشم های قرمز او ساکت شد. گفت: آ شیان گریه کردی؟ وی یینگ به زور لبخندی زد و گفت: نه من خوبم. چرا این موقع شب بیرون از عمارت اومدین؟ خطرناکه.
جیانگ یانلی گفت:من معذرت می خوام. مادرم واقعا بد حرف زد... . وی یینگ گفت:لازم نیست معذرت خواهی کنین بانوی من. مادرتون حرف اشتباهی نگفتن.
جیانگ یانلی کمی سکوت کرد و گفت: آ شیان.... چرا این طوری باهام حرف می زنی؟ ما... . وی یینگ حرفش رو قطع کرد و گفت:من دیگه عضوی از قبیله ی شما نیستم پس نمی تونم خواهر صداتون کنم. درضمن همون طور که مادرتون گفت.... شما دارین ازدواج می کنین. دیگه درست نیست با یک مرد غریبه صحبت کنین.
تمام حرکات وی یینگ را زیر نظر داشت. قلبش به شدت می تپید. چرا حس می کرد وی یینگ وقتی جمله ی آخر را می گفت لحنش فرق کرد و ناراحت بود؟
وی یینگ وقتی نگاه او را روی خودش احساس کرد دوباره لبخندی زد و گفت:ببخشید که یادم رفت؛ تبریک می گم.
آ لی آرام تر از قبل گفت:نمی خوای بپرسی کیه؟
وی یینگ کمی نگاهش کرد حس کرد کمی تغییر کرده. تا الان نتوانسته بود با دقت نگاهش کند. زیباتر شده بود و هنوز مثل قبل مهربان بود. هنوز با شنیدن کلمه ی آ شیان از زبان این دختر حس متفاوتی را تجربه می کرد که تازه فهمیده بود حسش چیست.
به زور لبخند دیگری زد و گفت:هر کی که هست امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشه و باهاش خوشبخت بشین.
آ لی حس کرد برای یک لحظه دلش گرفت. نمی توانست ناراحتی آ شیان را تحمل کند. یک قدم دیگر جلوتر رفت. دست آشیان را گرفت و گفت:آ شیان می دونی چقدر دوستت دارم؟
وی یینگ عرق سردی پشتش نشست و حس کرد بدنش یخ کرده. گیج و متعجب به آ لی نگاه کرد.
آ لی خندید و گفت:چرا این طوری نگام می کنی؟ مگه نمی دونی تو و آ چنگ رو چقدر دوست دارم. تو برای من مثل آ چنگ هستی. بقیه هرچی هم بگن من هنوز تو رو برادر خودم می دونم.
آ لی با دیدن واکنش متفاوت ووشیان قانع شد که مادرش درست می گفت. آ لی بارها علاقه ش را به آ چنگ و آ شیان ابراز کرده بود اما تا به حال آ شیان این قدر جا نخورده بود.
وی یینگ دستش را عقب کشید و فاصله اش را بیشتر کرد. فکر نمی کرد بیشتر از این بتواند به آ لی نگاه کند و نقش بازی کند. از طرفی خجالت می کشید. کارش اشتباه بود.
گفت:دیگه باید برگردین. بقیه نگرانتون میشن. آ لی گفت: یه چیز دیگه... می تونی به عروسی من بیای؟ وی یینگ دوباره به او خیره شد. وقتی او را در لباس عروسی تصور کرد حالش دگرگون شد. گفت:باشه. دیگه برگردین. من هم میرم ...خداحافظ. بعد پشتش را کرد و از او دور شد.
جیانگ یانلی نمی دانست باید چه حسی داشته باشد و از این همه حس عجیب و غریبی که به سراغش آمده بودند گیج شده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Ficção Históricaوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...