part 26

354 87 72
                                    

صبح شده بود. وی‌یینگ تکانی به خودش داد و حس کرد چیزی نرم زیر سرش است. چشم هایش را باز کرد و با صورت لان ژان رو در رو شد. سرش را روی بازوی او گذاشته بود. اتفاقات دیشب یادش افتاد نگاهش پایین رفت و به لب هایش کشیده شد. با خودش فکر کرد اگر یک دختر بود حتما زن او می‌شد!
با این فکر خنده اش گرفت. با همان چهره ی خندان به او خیره بود که چشم های لان ژان باز شد. وی‌یینگ با خونسردی به نگاه کردن ادامه داد اما در عرض چند ثانیه لان ژان وقتی موقعیتش را فهمید سیخ سر جایش نشست و خودش را عقب کشید. وقتی نگاهش به بدن لخت خودشان افتاد رنگش پرید و سریع پتو را روی خودش کشید.

«اینجا چخبره؟ تو اینجا چیکار می کنی؟»

وی‌یینگ خونسرد تر از قبل در جایش نشست و گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. دیشب هرکاری دلت می خواست کردی حالا جوری رفتار می‌کنی انگار چیزی یادت نمیاد؟

«برادر.... چرا لباس نپوشیدی؟»

وی‌یینگ سرش را سمت در چرخاند. با دیدن آ هوان که جلوی در ایستاده بود هول شد. سریع گوشه ی پتو را گرفت و سمت خودش کشید. هردو مثل بچه ها سر پتو دعوا می کردند.

وی‌یینگ وقتی دید اوضاع خراب است سریع گفت: چشماتو ببند!

آ هوان ترسید و کاری که او گفت را انجام داد. آبرویشان رفته بود. وی‌یینگ دوید و از وسط خانه لباسش را برداشت و پوشید. بعد آ هوان را بلند کرد و از آنجا خارج شد.

در را محکم پشت سرش بست و آ هوان را زمین گذاشت. لباس را مرتب کرد و کمربندش را بست. از دیشب شلوارش خیس بود باید آن را عوض می کرد.

آ هوان همان طور که پشتش به او گفت:چشمام و باز کنم؟

«باز کن»

آ هوان هنوز می ترسید برگردد. وی‌یینگ او را چرخاند.
جلویش زانو زد و گفت:آ هوان یه چیزی بهت میگم خوب گوش کن. چیزی که الان دیدی و برای هیچ کس تعریف نکن خب؟

آ هوان سرش را به نشانه تایید تکان داد. وی‌یینگ کمی فکر کرد و گفت:صبر کن ببینم. اصلا تو دیشب کجا بودی؟؟!

(بچه داری به سبک وی‌یینگ)

«دیشب پیش همون خانم پیر بودم. برادر لان گفت میاد دنبالم ولی دیگه نیومد.»

«یعنی تو خودت تنهایی تا خونه اومدی؟»

آ هوان سرس را تکان داد. وی‌یینگ واقعا نمی دانست باید چه بگوید. پشت سرش را نگاه کرد. لان ژان هنوز بیرون نیامده بود. شاید به این خاطر بود که دیشب لباس خیسش گوشه اتاق افتاده بود و تا الان حتما چروک و کثیف شده بود.

از آن جایی که در هر صورت با او رودررو می شد تصمیم گرفت خودش پیش قدم بشود. چند ضربه به در خانه زد و گفت:لان ژان لباس پوشیدی؟ یکی از لباسای منو بردار.

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلWhere stories live. Discover now