Part 3

439 97 3
                                    

جیانگ چنگ جلو آمد و گفت:دیگه می خواستی چی بشه؟ تقریبا هسته ی طلاییت و از دست دادی. پدرش با عصبانیت گفت:جیانگ چنگ! مواظب حرفت باش.
با این که قبلاً حدس زده بود چه اتفاقی افتاده حس کرد وزنه ی سنگینی روی قلبش گذاشته اند. با این حال لبخندی زد و گفت:رهبر قبیله این درسته؟
جیانگ فنگمیان سعی کرد خونسرد باشد. گفت: نه وی یینگ. هسته ی طلایی تو فقط آسیب دیده. میشه درستش کرد. فقط یه سوال دارم. چجوری این اتفاق افتاد؟
وی ووشیان سعی کرد آرام باشد و افکارش را کنترل کند. با همان لبخند همیشگی اش تعظیم کرد و گفت:من واقعا معذرت می خوام که شما رو تو دردسر انداختم دیگه همچین اتفاقی نمیفته. ممنون که جونمو نجات دادین. قبل از این که قدمی بردارد جیانگ یانلی جلویش را گرفت و گفت:آ شیان شب و اینجا بمون و کمی استراحت کن. ممکنه اون آدما هنوز دنبالت باشن. چند ثانیه به چشم های نگران آن دختر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. گفت:بانوی من، من کاری دارم که باید انجام بدم. تو زحمت نمیندازمتون. جیانگ چنگ جلو آمد. دست خواهرش را گرفت و گفت: خواهر ولش کن. تو که اونو میشناسی. نمی تونه یکجا بمونه و دردسر درست نکنه. زو وو جون بالاخره به حرف آمد و گفت:بهتره چند روز جایی پنهان بشید و منتظر بمونید. نای هوای سانگ گفت:وی یینگ بیا به قبیله ی ما بریم. می تونی یه مدت اون جا باشی.
وی ووشیان برای لحظه ای با خودش فکر کرد مگر نباید هوای سانگ الان در راه خانه اش باشد؟
جیانگ یانلی دوباره جلو آمد و گفت:آ شیان... . چرا این جا نمی مونی؟ از دست ما ناراحتی؟
سریع به حرف آمد و گفت: این چه حرفیه چرا باید از دست شما ناراحت باشم من خودم خواستم از این جا برم و جواب محبتتون و با بی ادبی دادم.
جیانگ یانلی گفت:پس چند روز این جا بمون خب؟ دیگر نتوانست بیشتر آن مخالفت کند. سرش را تکان داد.
دختر با خوش حالی رو به یکی از خدمتکارها کرد گفت برو یکی از اتاق ها رو آماده کن. دوباره برگشت و گفت: میرم برات شام درست کنم. قبل از این که ووشیان بتواند چیزی بگوید او رفته بود. لبخند معناداری روی صورت زو ووجون بود که از نگاه او پنهان نموند.
رو به بقیه گفت:پس با اجازه من میرم اتاقم. با این که معلوم بود سوال های زیادی برای پرسیدن دارند چیزی نگفتند و جیانگ فنگمیان گفت:باشه برو استراحت کن.
پشت سر او هوایسانگ هم به دنبالش راه افتاد.
به اتاق سابقش رسید. همه چیز تمیز و مرتب بود. هوایسانگ پشت سرش در را بست و با هیجان گفت: برادر چی شده؟ کی این کارو باهات کرد؟
گفت:اول تو بگو چرا هنوز این جایی؟ مگه نباید تا الان برمی گشتی؟ برادرت می دونه؟
هوایسانگ با بی تابی گفت:این الان مهم نیست. تعریف کن چی شده. تمام انرژی تو از دست دادی؟ نکنه... نکنه کار ون ژولیو ئه؟ وی یینگ با تعجب گفت:تو از کجا می دونی؟ با خونسردی جواب داد امروز صبح دیدم معرکه به پا کرده بودی ولی فکر کنم نمی دونستی کسی که باهاش درافتادی پسر دوم ون روهانه. می دونستم یه بلایی سرت میاره. من فکر می کردم اونو میشناسی ... .

حرفش را قطع کرد گفت:این حرفا رو ول کن. ببین چیزی که بهت میگم باید بین خودمون بمونه. من امروز برای این که بتونم زنده بمونم از اجساد زنده استفاده کردم.
بادبزن از دست هوایسانگ افتاد. ادامه داد: اولین بار بود که این کار و می کردم. قدرت این سنگ وحشتناکه هوای سانگ. من بدون این سنگ قبلا جنازه ها رو کنترل کرده بودم ولی امروز برای این که زنده بمونم از قدرت سنگ استفاده کردم و قدرت جنازه ها خیلی بیشتر از چیزی بود که بتونی تصور کنی. اون چیزی که من دیدم خیلی های دیگه هم دیدن پس اگه کسی زنده مونده باشه احتمالش هست... . هوای سانگ حرفش و قطع کرد و گفت: اگه ون روهان بفهمه همچین چیزی دست توئه کارت تمومه! وی یینگ سرش و تکون داد و ادامه داد: علاوه بر اون اگه دنیای تهذیب گری بفهمه من از چه روشی استفاده کردم کارم سخت تر میشه پس باید یه مدت این سنگ و جایی قایم کنم و هر جور شده اتفاقی که افتاده رو از بقیه مخفی کنیم فهمیدی؟
ولی او هنوز تو شوک بود. کمی فکر کرد و گفت: وی یینگ تو چه دستوری بهشون دادی؟ بعد از این که فرار کردی اونا هنوز حمله می کردند‍؟ پس... پس احتمالش هست که هنوز چند تاشون هنوز زنده و سرگردون باشن؟
وی یینگ گفت: اگه ون ژولیو و اربابش زنده مونده باشن نه. یعنی امیدوارم.

در اتاق مجاور:
زو ووجون پشت میز نشست و گفت:شما نگران چیزی هستید رهبر قیبله جیانگ؟
جیانگ فنگمیان گفت: نمی دونم چرا وی یینگ لجبازی می کنه و بر نمی گرده.
زو وو جون بعد از کمی فکر گفت: وی وشیان قبلا شاگرد قبیله ی شما بوده؟ به یاد دارم که یکبار همراه شما دیدمش. جواب داد:بله درسته. وی یینگ حدود سه سال شاگرد من بود. اون یتیمه و هیچ خانواده ای نداره. با این که مدت کمی شاگرد من بود و دیر آموزش و شروع کرد جزو بهترین شاگردهای من بود و مثل پسر خودم دوستش داشتم. اون استعداد زیادی در تهذیب گری داره. به خاطر مسائل کوچکی که بین اون و همسرم اتفاق افتاد مدتی ناراحت بود اما فکر نمی کردم تصمیم بگیره از قبیله بره. اون با دختر و پسرم خیلی صمیمی بود و فکر می کردم به خاطر اون ها می مونه. شاید این خود خواهی منه که ازش توقع دارم برگرده. چون کنار اومدن با سخت گیری ها و اخلاق خاص بانو یو سخته.
زو وو جون خنده ی آرومی کرد و گفت:اون هنوز جوونه. مطمئن باشین یه روز بر می گرده. گفتین اون یتیمه. پس قبل از این که به قبیله ی شما بیاد چطور زندگی می کرده؟
جیانگ فنگ میان ابرو در هم کشید و گفت:اصلا نمی‌خوام دوباره بهش فکر کنم. اون برای این که خرج خودش رو در بیاره هر کاری می کرد. اولین باری که دیدمش تو مسافرخانه کار می کرد. به مشتری ها می رسید اتاق ها رو تمیز می کرد و مجبور بود هر کار پستی که بهش می گفتند انجام بده. بقیه می دونستند که اون یتیمه به همین خاطر خیلی اذیتش می کردند. معمولا تحمل می کرد و چیزی نگفت.  ولی چند بار دیده بودم که با طلسم های مختلفی که خودش ساخته بود از خودش محافظت می کرد. چون به نظرم با استعداد بود پیش خودم آوردمش. اون همیشه خنده رو و سرزنده ست و هیچ وقت مشکلاتش رو به کسی نمی گه.
می ترسم این دفعه تو دردسر بدی افتاده باشه.
همین موقع در زده شد. رهبر قبیله جیانگ اجازه ورود داد. در باز شد و لان وانگجی با لباسی که قطرات خون روی سفیدی آن خودنمایی می کرد وارد شد.

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ