part 11

337 91 11
                                    

وانگجی نمی دانست وی ووشیان چطور انقدر ناگهانی غیبش زده. جنگل در سکوت کامل بود. چشم هایش را بست و با دقت گوش داد. باز هم کوچک ترین صدایی نبود. حتما جایی پنهان شده بود.
مثل این که چاره ی دیگری نبود. روی زمین نشست و زیترش را در آورد. در این جور مواقع پرسش از ارواح راه حل خوبی بود. نواختن را شروع کرد و به پاسخ ارواح گوش داد.
از جایش بلند شد. به درختان بالای سرش نگاه کرد. ضربه ای به تارهای زیتر زد و ارتعاشی به سمت بالای درختان پرتاپ کرد.
چیزی نگذشته بود که فردی به آرامی یک پر روی زمین فرود آمد. وی ووشیان ترسناک تر از قبل شده بود.
رنگ چشمانش قرمز بود و سیاهی که اطرافش را گرفته بود بیشتر از قبل شده بود.
«بهت توصیه می کنم برگردی امارت ابر. به جای تعقیب کردن من بهتر نیست به کمک قبیله ت بری؟»
وانگجی با خودش فکر کرد قدرت او از قبل بیشتر شده.
«یا شاید هم دلت می خواد با هم مبارزه کنیم؟»
وانگجی گفت:فکر کنم چاره ای ندارم. دوباره با زیتر حمله کرد اما بی فایده بود. نه شمشیر و نه زیتر هیچ کدام در حدی نبودند که بتوانند به او آسیب بزنند. اما او تسلیم نشد.
یکبار دیگر با شمشیر به سمتش هجوم برد. وی یینگ کمی خودش را کنار کشید و خیلی سریع مچ دست او را گرفت و آنقدر فشار داد که وانگجی مجبور شد شمشیرش را رها کند. اگر کمی بیشتر فشار می داد قطعا دستش می شکست.
تا به حال کسی دیده نشده بود که بتواند رقیب مناسبی برای لان وانگجی‌ باشد. وی ووشیان برای این که مطمئن شود او حرکت دیگری نمی کند آن یکی دستش را هم گرفت و به پشت سرش برد.
از صورتش معلوم بود درد دارد. هرچقدر سعی می کرد آن را مخفی کند بی فایده بود. وی یینگ با فهمیدن این موضوع لبخندی روی صورتش نشست. قصد نداشت از فشاری که روی لان وانگجی بود کم کند.
از پشت فقط نیم رخ خوش تراش او معلوم بود. آن طور که معلوم بود لان وانگجی و وی یینگ هم قد بودند.
وی یینگ سرش را به گوش وانگجی نزدیک کرد کرد و گفت:چطوره؟ بعد این بازم دنبالم راه میفتی؟
نفس های او به گوش وانگجی می خورد و باعث میشد حس ناخوشایندی پیدا کند. جوابی نداد.
وی یینگ که فهمیده بود او عصبانی تر شده سرش را نزدیک تر برد. عطر خوشی به مشامش رسید و باعث شد نفس عمیقی بکشد.
وانگجی به خودش لرزید. با این که چیزی نمی دید می فهمید چه اتفاقی دارد میفتد. گفت:داری چیکار می کنی؟ ولم کن. صدایش کمی می لرزید. این دفعه واقعا ترسیده بود. اگه وی ووشیان واقعا آستین بریده بود...
حتی نمی خواست تصورش را بکند.
تحمل درد دستش هم برایش کم شده بود.
لب های وی یینگ تقریبا به پوست گردنش برخورد کرده بودند که بالاخره به خودش آمد و فهمید دارد چیکار می کند. سرش را کمی عقب کشید و فشار دستش را کمی کمتر کرد. او فقط می خواست کمی لان وانگجی را اذیت کند نه این که واقعا او را ببوسد.
گفت:اگه من ولت کنم چه تضمینی هست که دنبالم نمی کنی؟ باید ببندمت و این جا ولت کنم؟
وانگجی گفت:تا وقتی این سنگ وجود داره من ولت نمی کنم. وی یینگ خندید و گفت:خودم هم می دونم. با این که می دونی هیچ کاری از دستت برنمیاد اونقدر سمج هستی که بی خیال نشی. خب پس چاره ای ندارم.
یا باید یه پاتو بشکونم یا ببندمت که اولی بهتر به نظر میاد.
وانگجی هرچقدر تقلا کرد فایده ای نداشت. زورش به او نمی رسید. گفت:صبر کن. بزار من هم همراهت بیام. تو هیچی از فرقه ی ون نمی دونی. مهم نیست چقدر قدرتت زیاده اونا از حقه هایی استفاده می کنند که احتیاجی به مبارزه ی رو در رو ندارند. فکر کردی چون قدرتت زیاده کسی نمی تونه شکستت بده؟
گفت:مهم نیست. تا حالا چند بار گفتم که من هیچ احتیاجی به کمک تو ندارم. اگه یه روز تو دردسر بیفتم آخرین کسی که ازش کمک می خوام تویی.
لان وانگجی فهمید که دارد دست هایش را می بندد.
وی یینگ ادامه داد: اگه یه پاتو بشکونم خیالم راحت تره ولی این کار و نمی کنم. اگر هم تو رو دست و پا بسته این جا ول کنم حتما می میری چون سربازهای قبیله ی ون دارن دنبالمون می کنن. حالا کدومو ترجیح می دی؟

در همین لحظه تیری به سرعت از بغل گوشش رد شد و گردن وانگجی را خراش داد.
وی یینگ او رها کرد و به عقب برگشت. ون چائو و افرادش آن جا بودند. وانگجی داد زد:زود باش بازم کن.
ون چائو با تحقیر گفت:اونی که سنگ سیاه و پیدا کرده توئی؟ پوزخندی زد و به افرادش دستور حمله داد. وی یینگ فلوتش را برداشت و شروع به نواختن کرد. ارواح اطرافش به سمت سربازها حمله کردند. ون چائو با دیدن قدرت آن سنگ رو به یکی از افرادش گفت:احمق من به تو گفتم تیر و به گردن اون بزنی نه لان وانگجی. الکی اون سم و هدر دادیم. وانگجی با شنیدن آن چشم هایش از تعجب گرد شد. سم؟؟!
نوک آن تیر سمی بود. وی یینگ به عقب برگشت و به لان وانگجی نگاه کرد. یک بار دیگر فلوتش را بالا آورد و این دفعه آهنگ دیگری را شروع کرد.
سربازهای ون هنوز از شر ارواح خلاص نشده بودند که گیر اجساد متحرک افتادند.
اجسادی که آن قدر قوی بودند که حتی ون ژولیو نمی توانست از دستشان خلاص شود. ون چائو پشت ون ژولیو پنهان شده بود و جرئت نمی کرد بیرون بیاید.
وی یینگ از فرصت استفاده کرد. دست وانگجی رو گرفت و فرار کردند. خیلی دور نشده بودند که وی یینگ ایستاد. به زخم گردن او نگاه کرد و گفت:اگه سم تو بدنت پخش شده باشه کارت تمومه. وانگجی با عصبانیت گفت:دستمو باز کن. تا کی می خوای منو این جوری دنبال خودت بکشی؟
در آن وضعیت تنها یک کار بود که وی یینگ می توانست انجام دهد. گفت:به خاطر خودت این کار و می کنم.
او را به سمت درخت هل داد و سرش را در گودی گردن او فرو برد. قبل از این که وانگجی بتواند واکنشی از خودش نشان بدهد لب هایی گردن زخمی او را اسیر کرد. وی یینگ تا جایی که می توانست زخم را محکم مکید.
بدن لان وانگجی به وضوح لرزید و نفسش در سینه حبس شد. علاوه بر درد حس عجیبی داشت که باعث میشد از خجالت محکم چشم هایش را محکم ببندد.
وی یینگ خون مسموم را روی زمین ریخت و دوباره شروع کرد هرچند اگه از آن خون وارد بدنش می شد خودش هم مسموم می شد.
مطمئن بود سربازهای ون به این زودی از شر اجساد خلاص نمی شوند پس با خیال راحت به کارش ادامه داد.
وانگجی با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود گفت:وی یینگ بس کن! هیچ می فهمی داری چیکار می کنی؟
وی یینگ بار دیگر خون را روی زمین تف کرد. به وانگجی نگاه کرد. صورت وانگجی از خجالت گل انداخته بود.
چند قطره خون هنوز روی لب وی یینگ بود.
گفت:مثل این که هنوز نمی دونی چه بلایی سرت آوردن.  وانگجی احساس کرد چشمایش سیاهی می رود. سرش را محکم تکان داد تا دیدش بهتر بشود اما لحظه به لحظه بدنش ضعیف تر می شد و نه تنها نمی توانست درست ببیند حتی نمی توانست سرپا بماند.
____________________________________________
خب😁
از این جا به بعد داستان قشنگ تر میشه پس لطفا ووت کنید😐🔪
دوستان من یه توضیحی بدم😂
درست مثل داستان اصلی وی ووشیان از همون اول گی نیست و طی اتفاقاتی که میفته این دونفر از هم خوششون میاد.
(اول وانگجی عاشقش میشه. یکم طول میکشه تا وی ووشیان عاشق اون بشه.)
پس این که اول عاشق جیانگ یانلی بود هیچ تضادی با این قضیه نداره به خصوص این که وی یینگ فردیه که بیشتر زندگی شو تنها بوده و تشنه ی محبته پس منطقیه که عاشق دختری مثل جیانگ یانلی بشه.
و یه چیز دیگه من تو خلاصه ی داستان گفتم که بعضی از این رفتارا(همین که می خواست گردن وانگجی رو ببوسه😏) برای آدمی مثل وی یینگ عادیه و هیچ منظوری نداره. یکم که داستان جلوتر بره منظورمو می فهمید. این در کنار بعضی از کارهایی که می کنه واقعا هیچی نیست😂
___________________________________________

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin