«می خوای بگی فقط یه اتاق گرفتی؟!»
وی یینگ با خونسردی گفت:اگه می تونستم یه اتاق دیگه بگیرم که دیگه هیچ وقت من و نمی دیدی.
لان وانگجی اخم هایش در هم رفت و گفت:بریم یه مسافرخونه ی دیگه.
وی یینگ گفت:نمیشه سرباز های ون اون بیرونن. فقط یه شبه چرا این طوری می کنی.
کم کم فهمید قضیه از چه قرار بود.
لبخند شیطانی روی لبش نقش بست و گفت:چیه نکنه از من می ترسی؟
یک قدم به سمتش برداشت. وانگجی اخم هایش بیشتر در هم رفت و یک قدم به عقب برداشت.
وی یینگ لبش را گاز گرفته بود که نخندد. خنده اش را قورت داد و گفت:لان ژان من فقط می خواستم یکم سر به سرت بذارم. راجع به من چه فکری کردی؟ فقط می خواستم کاری کنم دنبالم نیای که فایده ای نداشت.
حالت صورت لان وانگجی هیچ تغییری نکرد. حتی اخم هایش غلیظ تر شد و گفت:خیلی بی حیایی! من به تو اجازه ندادم که اسم کوچیکم و صدا بزنی.
وی یینگ دست به سینه ایستاد و گفت:اولا این که بی حیام رو قبلا گفتی احتیاجی به یادآوریش نیست خودم می دونم. دوما تو قبلا یه بار من و به اسم کوچیک صدا کردی یادت نمیاد؟ فقط منم که نمی تونم؟
وانگجی بی توجه به ادامه ی حرف هایش روی تخت دراز کشید و پتو را روی خودش کشید.
«پس مجبوری امشب و روی زمین بخوابی.»
وی یینگ سریع جواب داد:منظورت چیه؟ من پول اتاق و دادما. تازه تخت اونقدر بزرگه که دونفر روش جا بشن چرا باید یه نفر روی زمین بخوابه؟!
لان وانگجی گفت:ساعت نه شبه. بعد چشم هایش را بست.
(بچه م بدون شام خوابید.😐)وی یینگ سریع گفت:هی صبر کن. واقعا می خوای الان بخوابی؟ هی لان ژان!
اما او دیگر هیچ جوابی نداد. وی یینگ قصد نداشت کوتاه بیاید. نیم ساعتی گذشته بود. تقریبا مطمئن شده بود که او خوابیده ست. شمع ها را خاموش کرد.
وانگجی نزدیک لبه ی تخت خوابیده بود. وی یینگ یک پایش را بلند کرد و آن طرفش گذاشت. آن قدر با احتیاط این کار را کرد که مطمئن شد بیدار نمی شود. رویش خیمه زده بود و منتظر هر واکنش کوچکی از او بود. خیلی آرام پای دیگرش را از روی زمین بلند کرد. به آن طرفش خزید و به پهلو خوابید.
آن روز خیلی خسته شده بود. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که چهره ی وانگجی مقابلش محو شد و پلک هایش روی هم افتاد.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
هوا کمی سرد شده بود. وی یینگ کمی به خودش لرزید و مثل جنین در خودش جمع شد. پایش به وانگجی خورد.
پلک های وانگجی لرزید و کم کم بیدار شد. وقتی سرش را چرخاند با دیدن وی یینگ سریع در جایش نشست. آن قدر عصبانی بود که می توانست او را تخت به پایین پرت کند!
با دیدن وضعیت وی یینگ کم کم عصبانیتش از بین رفت. ملحفه ای که روی خودش بود را روی او انداخت و از روی تخت بلند شد. هوا تقریبا روشن شده بود. در را باز کرد و بعد از اطمینان از امن بودن وضعیت بیرون رفت.
.............................وی یینگ دست هایش را باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. مغزش بعد از تجزیه و تحلیل شرایط فهمید یک چیزی کم است. سریع در جایش نشست و به اطراف نگاه کرد. لان ژان نبود. از تخت پایین پرید اما پایش به چیزی گیر کرد و سکندری خورد. نگاهی به چیزی که جلوی پایش بود انداخت. لبخندی روی لبش نشست.
پس او آنقدرها هم بی احساس نبود.
با خودش فکر کرد شاید بهتر است تا او نیامده از آن جا برود. در حال سبک سنگین کردن شرایط بود که در باز شد.
ناشیانه لبخندی زد و گفت:عه اومدی؟ فکر کردم دیگه برنمی گردی.
وانگجی در را بست و گفت:این چیزیه که تو می خوای.
از لحن جدی او معلوم بود اتفاقی افتاده.
وی یینگ با خودش فکر کرد:حتما می خواد بحث دیشب و وسط بکشه.
«درست فکر کردی.»
وی یینگ گیج و متعجب گفت:ها؟
«مثل این که خیلی بلند فکر کردی.»
وی یینگ نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با خنده گفت:خب تقصیر من چیه؟ تو خیلی بی منطقی. توقع داشتی به خاطر یه سوءتفاهم روی زمین سفت بخوابم؟
«فکر نکنم سوءتفاهم باشه.»
وی یینگ وسایلش را برداشت و گفت:اگه بخوای این طوری فکر کنی فقط وضعیت بینمون و بدتر می کنی. بزار رک بگم من آستین بریده نیستم منم مثل بقیه از دخترا خوشم میاد. خیالت راحت شد؟
از نگاهش معلوم بود که حرفش را باور نکرده.
وی یینگ بی خیال بحث کردن با او شد و گفت:بیا بریم.
من خیلی گرسنه م.
از مهمان خانه بیرون رفتند. وی یینگ برای خودش صبحانه خرید. در حال خوردن بود که توجهش به وانگجی جلب شد. یادش آمد که از دیروز چیزی نخورده.
گفت:لان ژان... نمی خوای چیزی بخوری؟
«من خوردم.»
شانه ای بالا انداخت و گفت:هر طور راحتی.
«تصمیم گرفتی اول چیکار کنی؟»
کمی فکر کرد و گفت:اول می خوام یه خونه این اطراف پیدا کنم. شهر بدون شب از این جا فاصله ی چندانی نداره. ما که نمی تونیم هرروز توی مسافرخونه بمونیم.
«یعنی اون قدر پول داری که یه خونه بخری؟»
گفت:قرار نیست خونه بخرم. یه جایی رو پیدا می کنم که چند روز بمونیم. بالاخره یه جایی پیدا میشه.
چند ساعتی در خیابان ها چرخیدند. وی یینگ سرگرم تفریح و نگاه کردن به بساط فروشنده ها بود که با شنیدن صدای بلند چند سگ از ترس پشت وانگجی پنهان شد. اما وقتی متوجه صدای گریه ی یک بچه شد به خودش جرئت داد و به سمت صدا دوید.
یک بچه ی حدودا سه چهار ساله از ترس به دیوار چسبیده بود و جیغ می کشید. سگ ها او را محاصره کرده بودند.
جرئت نداشت بیشتر از آن نزدیک سگ ها شود. به عقب برگشت. وانگجی پشت سرش بود. گفت:لان ژان زود باش یه کاری کن. الان یه بلایی سر اون بچه میارن.
وانگجی با این که چیزی نگفت اما معلوم بود که تعجب کرده است. فکرش را نمی کرد که وی یینگ از سگ ها بترسد.
چند قدم که جلوتر رفت سگ ها متوجه حضور او شدند اول چندبار سمتش پارس کردند اما وقتی شمشیرش را درآورد ساکت شدند و آهسته عقب نشینی کردند.
وی یینگ به سمت آن بچه دوید جلویش زانو زد و گفت:بچه جون خوبی؟ گازت که نگرفتن؟
گریه به آن بچه امان نمی داد تا حرف بزند.
سر و وضع او خیلی کثیف و نامرتب بود. آن قدر لاغر بود که لباس ها در تنش زار می زدند. او اول متوجه نشد اما بعد از کمی دقت فهمید که آن یک دختر است!
اشک های دختربچه را پاک کرد و او را از زمین بلند کرد.
گفت:دیگه گریه نکن اونا برنمی گردن. اما آرام کردن او به این سادگی ها نبود. نمی دانست باید چکار بکند.
دوباره گفت:ببین اگه گریه نکنی قول میدم برات آبنبات بخرم. گریه ی بچه کم کم تبدیل به هق هق شد. که باعث شد لبخند بزرگی روی صورت وی یینگ جا خوش کند.
رو به وانگجی گفت: بیا اول خونواده ی این بچه رو پیدا کنیم بعد به ادامه ی کارمون برسیم.
وانگجی به یک سر تکان دادن اکتفا کرد.مدت ها بود که در خیابان ها سرگردان بودند. هیچ کس آن بچه را نمی شناخت. آن طور که بعضی از فروشنده ها می گفتند حدود یک هفته بود که آن بچه آواره بود.
به نظر می رسید پیدا کردن خانواده ی آن بچه کار ساده ای نباشد. در فکرهایش غرق بود که متوجه شد آن دختر بچه به غذاهای یک فروشنده نگاه می کند.
تازه فهمید چه چیز مهمی را فراموش کرده. سمت آن فروشنده رفت و به دختری که هنوز بغلش بود گفت:چی دوست داری برات بخرم؟ هرچی می خوای بگو.
دخترک نگاهی به وی یینگ و وانگجی انداخت و سرش را پایین انداخت. وی یینگ به وانگجی نگاهی کرد و لب زد:چیکار کنم؟ وانگجی جلو آمد و از هرچیزی که آن جا بود چند تا برداشت. وی یینگ با تعجب به کار او نگاه می کرد. آن همه غذا به چه دردی می خورد؟
بعد آن که پولش را داد به سمتی راه افتاد. وی یینگ اول گیج و منگ نگاهش کرد اما بعد به سمتش دوید و با او هم قدم شد. دختر بچه سرش را روی شانه ی او گذاشته بود و معلوم نبود خواب است یا بیدار.
وی یینگ گفت:این همه غذا رو برای چی خریدی؟
«ناهارمونه.»
وی یینگ گفت:خب می زاشتی خودم حساب می کردم.
جوابش را نداد.
ادامه داد:فکر کنم مجبوریم همه ی این شهر و بگردیم تا ببینیم کسی این بچه رو میشناسه یا نه ولی بیا اول یه جا وایسیم تا یه چیزی بخوره. معلوم نیست آخرین بار کی غذا خورده....
لان ژان... این بچه خیلی سبکه فکر نکنم عادی باشه.
وی یینگ جدی تر از همیشه بود. خاطرات گذشته اش یکی یکی جلوی چشم هایش رژه می رفتند.
_____________________________________________
💬 فکر کنم از این بعد من هم باید مثل بقیه زیر هر پارت بنویسم ووت و کامنت یادتون نره🤔😐
یه چیز دیگه🙌
از دو هفته ی دیگه که امتحانام شروع بشه نمی تونم پارت بزارم و احتمالا این وضع تا دوم مرداد ادامه داشته باشه. دیگه درک کنین.
___________________________________________
YOU ARE READING
mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیل
Historical Fictionوییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواس...