part 9

338 85 8
                                    

آشوب هر لحظه بیشتر می شد که جیانگ یانلی جمعیت را کنار زد و خودش را به جلو رساند. با دیدن وی یینگ در آن وضع لحظه ای مات و مبهوت ماند. قدمی به جلو برداشت که دستش کشیده شد.
جین زی شوآن بود.
گفت:همین جا وایسا خطرناکه. با دیدن شمشیرهایی که به سمت وی یینگ نشانه رفته بود نتوانست تحمل کند. دستش را کشید و به سمت او دوید. وی یینگ با دیدن او برای لحظه‌ای خشمش را فراموش کرد و فلوتش را پایین آورد که همین لحظه تیری به سمتش پرتاب شد و دستش را زخمی کرد. دوباره شروع به نواختن کرد و اشباح سیاهی که اطرافش بودند وحشیانه به سمت آن فرد هجوم بردند.
جیانگ یانلی با دیدن دست خونی او ترسید. گفت:آ شیان دستت.... و همان لحظه ای که دستش را گرفت به عقب پرتاب شد. وی یینگ تمام اشباح اطرافش را آزاد کرد و همه به طرف جمعیت به غیر از قبیله ی جیانگ حمله کردند. به طرف او دوید و گفت: خواهر خوبی؟ دستش را گرفت و بلندش کرد. تیر هنوز به دست وی یینگ بود و همان طور خون می رفت. وقتی متوجه نگاه نگران او به دستش شد به سختی تیر را از دستش در آورد و گفت: من خوبم. بیا از این جا بریم. جیانگ یانلی از جایش تکان نخورد و گفت:آ شیان خواهش می کنم تمومش کن. بقیه صدمه می بینن. وی یینگ نگاهی به اطراف انداخت. همه با ارواح درگیر بودند حتی لان وانگجی. لان ژان تا فرصتی برای استراحت به دست آورد سرش را برگرداند و دنبال وی یینگ گشت وقتی او را دید به سمتش حمله کرد.
وی یینگ که انتظار همچین چیزی را داشت سریع جاخالی داد و ارواح جدیدی را فرستاد. لان وانگجی فریاد زد:وی ووشیان زودتر تمومش کن. این طوری شرایط خودت رو بدتر می کنی.
ولی بعد از آن فرصت دیگری برای حرف زدن پیدا نکرد.
جیانگ یانلی که برای لحظه ای از وی یینگ فاصله گرفته بود دوباره جلو رفت و گفت:آ شیان التماس می کنم تمومش کن. تو همه چیز و داری خراب می کنی.
وی یینگ با عصبانیت گفت:اتفاقا من دارم کار درست و انجام میدم. خواهر می دونی داری زن چه آدمی میشی؟ اون ذره ای بهت علاقه نداره و حتی بلد نیست چطوری احترامت رو جلوی بقیه نگه داره. واقعا چرا داری تحملش می کنی؟ من می تونم تو رو همین الان از این جا ببرم و ... .
آ لی داد زد:من اونو دوستش دارم!
وی یینگ خشکش زد. او داشت گریه می کرد. ادامه داد:برای من مهم نیست که دوستم نداره همین که کنارش باشم برام کافیه.
نگاهی به اطرافش انداخت دیگر نمی توانست چیزی را متوقف کند. قبل از این که جیانگ یانلی چیز دیگری بگوید گفت:اگه من الان همه چیز و متوقف کنم یعنی از جون خودم گذشتم. به سمت او برگشت گفت:برات مهم نیست؟؟ برای اولین بار حس کرد که کم آورده است. باورش نمی شد که داشت برای محبت به کسی التماس می کرد.
جیانگ یانلی با دیدن چهره ی رنجیده ی وی یینگ عذاب وجدان گرفت. باید چیکار می کرد؟
دست وی یینگ را گرفت و گفت:بیا از این جا بریم. وی یینگ با تردید نگاهش کرد. باورش نمی شد او همچین حرفی بزند. دستش را کشید و او بالاخره فهمید باید چیکار کند. جمعیت را از مسیرشان کنار زد و از آن جا دور شدند. وارد جنگل شده بودند و صدای جمعیت از فاصله ای خیلی دور شنیده میشد.
وی یینگ کمی اطراف را بررسی کرد و گفت:این جا کسی نیست فعلا راحتیم. بریم اسکله نیلوفر یا... .
«وی یینگ... »
با صدایی که به سختی شنیده می شد ادامه داد:من همه چیز و می دونم.
کلمه ی همه چیز در ذهن وی یینگ چند بار اکو شد. منظور او از همه چیز.... . چند قدم به او نزدیک تر شد. حرف زدن برایش کمی سخت شده بود. چطور باید همه چیز را به جای سابقش برمی گرداند؟
فاصله ی بینشان را به صفر رساند و در آغوشش گرفت.
وی یینگ مثل مجسمه ای بی حرکت ایستاده بود و حتی نمی توانست فکر کند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. قلبش می گفت دستش را بالا بیاورد و او هم بغلش کند اما عقلش به او هشدار می داد. جرئت هیچ حرکتی نداشت.
جیانگ یانلی از کاری که کرده بود خجالت کشیده بود اما... .
آرام زمزمه کرد:آ شیان من از احساست خبر دارم. از دستت ناراحت نیستم و‌ دلم نمی خواد تو رو از دست بدم اما... اما نمی دونم چطور همه چیز و مثل قبل کنم.
وقتی هیچ پاسخی از او ندید آرام از او فاصله گرفت. جرئت نداشت سرش را بالا بیاورد.
ادامه داد:من نمی تونم اون طور که تو منو دوست داری عاشقت باشم. پس... اگه میشه... می دونم حرفم مسخره و بی رحمانه س اما می تونی مثل قبل باشی؟ بشی همون برادری که همیشه دوستش داشتم؟
وی یینگ تصمیم گرفت برای یک بار هم که شده خودخواه باشد.
محکم او را در آغوش گرفت. طوری که انگار می ترسید کسی آن ها را از هم جدا کند. درست همان طور که بچه ای مادرش را بغل می کند.
قلبش محکم به سینه می کوبید و از شدت هیجان حس کرد در حال پس افتادن است. حس وحشت از دست دادن او بیشتر از سابق شده بود.
به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:م.. منو ببخش آ لی.
برای اولین بار اسم کوچکش را صدا کرد.
«من دیگه نمی تونم مثل قبل باشم. تو هم.... می تونی از من متنفر باشی. چون من همه ی حد و مرزها رو زیر پا گذاشتم. اما خواهش می کنم فقط همین یک بار.... فقط همین یک بار بذار کمی خودخواه باشم. چون بعد این شاید دیگه هیچ وقت نبینمت»
اشک هایی که جیانگ یانلی سعی داشت جلویش را بگیر بالاخره فرو ریخت.
لان وانگجی تمام مدت شاهد مکالمه ی بین آن ها بود. و پشت سر او جین زی شوآن با چهره ای برافروخته آن ها را نگاه می کرد. حسادتی ناشناخته وجودش را پر کرده بود.
شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت او هجوم برد که لان وانگجی شمشیرش را درآورد و حمله ی او را دفع کرد. جین زی ژوآن اخطار داد:هانگ گوانگ‌ جون بهتون توصیه می کنم دخالت نکنید.
وانگجی می دانست که وی یینگ اشتباهات زیادی کرده اما حس می کرد اوضاع در مورد وی یینگ کمی ناعادلانه است.
وی یینگ از آ لی فاصله گرفت. رو به جین زی شوآن گفت:بهت اخطار میدم اگه بفهمم به خاطر تو یک قطره اشک از چشمای آ لی ریخته خودم بلایی سرت میارم که هیچ وقت یادت نره. بعد از آن جا دوید و دور شد.
تا به حال هیچ وقت انقدر احساس بدبختی نکرده بود. بعد از دویدن مسافتی طولانی ایستاد.
بغضی که سعی در نگه داشتن آن داشت بالاخره شکست و از ته دل گریه کرد. تنها چیزی که از زندگی می خواست همان دختر بود اما نمی دانست چرا هیچ وقت اوضاع آن طور که دلش می خواست پیش نمی رفت.

مدتی بود که آروم شده بود. اشک هایش ته کشیده بودند. دستی به صورتش کشید و نگاهی به اطرافش انداخت. باید به اسکله ی نیلوفر برمی گشت. کسی از خانه ی او خبر نداشت به غیر از یک نفر. پس آن جا جایش امن بود. می دانست که او جایش را به کسی نمی گوید.

یک ماه بعد:

دستی به پیشانی اش کشید و عرق هایش را پاک کرد. نگاهی به مزرعه ی کوچکش انداخت. تنها راه درآمدش همین بود اما تصمیم گرفته بود آن جا را ترک کند. این طور که شنیده بود قبایل با هم متحد شده بودند تا او را دستگیر کنند. دیگر آن جا امن نبود. مخصوصا وقتی لان وانگجی خانه ی او را قبلا پیدا کرده بود.
«وی ووشیان...»
شمشیرش را درآورد و بدون فکر به سمت کسی که پشتش بود گرفت اما شمشیرش با یک ضربه به سمتی پرت شد. خودش می دانست که با یک شمشیر دربرابر بقیه ی تهذیبگران شانسی ندارد.
شمشیرش را پایین آورد و در غلاف کرد. او «لان وانگجی» بود.
نگاهی به سرتا پای لان وانگجی انداخت. برعکس همیشه که لباس هایش مرتب و تمیز بودند این دفعه فرق می کرد. به نظر می رسید با کسی درگیره شده.
نگاهی به پشت سر وی یینگ و وسایلی که روی زمین بودند انداخت. اما طوری که انگار چیز مهمی نیست گفت:قبیله ی ون داره دنبال تو می گرده... . الان همه ی قبایل بزرگ درگیر جنگن. باید یه طور از شر اون سنگ خلاص شیم. اگه دست اونا بیفته... . وی یینگ حرفش را قطع کرد و گفت: چرا همیشه خودتو وسط میندازی؟ برای من مهم نیست اگه سنگ دست اونا بیفته چی میشه چون هیچ وقت این اتفاق نمیفته. برای لحظه ای سکوت برقرار شد. شمشیرش را از زمین برداشت و گفت:می بینی؟ حتی نمی تونم شمشیر توی دستم نگه دارم و از خودم محافظت کنم. بعد تو به من میگی از شر اون سنگ خلاص شم؟ اگه نخوام چیکار می کنی؟ منو می کشی؟
لان وانگجی بدون آن که تغییری در چهره ش ایجاد شود گفت:آره. وی یینگ پوزخندی زد و گفت:باشه اگه می تونی این کار و بکن.
لان وانگجی انرژی شیطانی که به سرعت به جریان افتاد را حس می کرد. رنگ چشم هایش عوض شده بود. گفت:تا وقتی این سنگ دسته منه نه تو نه حتی کل قبیله ت نه حتی اون ون های عوضی هیچ کدوم در حد من نیستین. پس راهتو بکش و برو. بعضی وقت ها فکر می کردم با این که خیلی با هم فرق داریم شاید بتونیم با هم دوست باشیم ولی مثل این که اشتباه می کردم. در نهایت ما همیشه مقابل هم قرار می گیریم.

«چرا فکر می کنی من دشمن تواَم؟»

mo dao zu shi: (بی همتا)جذابیتی بی بدیلDonde viven las historias. Descúbrelo ahora