از اتاق اومد بیرون و لویی هم همون موقع از اتاق زین بیرون اومد
هری؛صبح بخیر....
اومد بره به سمت لویی و لویی بدون اینکه جوابش رو بده از پله ها رفت پایین
هری؛بیخیال......
پوفی کشید و پشت سر لویی راه افتاد
لویی زودتر از هری پشت میز کنار ویکتور نشست و هری جایی نداشت که نزدیک به لویی باشه و باید بین نایل و کندال مینشست که میشد رو به روی لویی
همه ساکت بودن و آروم صبحونشون رو شروع کردن و بعد صبحونه دور هم نشستن و دوباره لویی کنار ویکتور بود و هری به زور جلوی خودش رو گرفته بود که چیزی نگه و کاری نکنه که رابطش با لویی بدتر نشه
کندال؛لویی....تا کی میخوای این هری رو تحویل نگیری؟
لویی؛تا وقتی که خودم بخوام
هری نیشخند زد و دستش رو با عصبانیت بین موهاش فرو برد
زین؛مثلا میخواستیم بعد این ماموریت بریم کلابی جایی
لویی؛هنوزم میتونیم بریم کی گفته نمیشه؟
هری چشماش رو گرد کرد و ابرو هاش رو بالا داد و سرش رو پایین انداخت
زین؛خب تو و هری الان رابطتون چیزه یعنی چصی با هری
لویی؛خب باشم چه دلیلی میشن که نریم کلاب!
کندال؛خببب پس بیاین بریم ممکنه هری و لویی مست کنن بعد برن چیز چیز کنن آشتی کنن
لویی چشماش رو چرخوند و هری لبخند پهنی زد
زین؛راست میگییی پس بریم حالا یه دلیل خوب داریم که قطعا باید بریم
ابرو هاش رو برای هری بالا پایین کرد در حالی که لبخند شیطونی روی لباش بود و هری هم نیشخندی زد
لیام؛خب کی بریم؟
هری؛همین امشب....بیکاریم که
شان؛عاووو هریییی
با لحن شیطونی گفت
لویی زیر چشمی به هری نگاه کرد که بهش خیره شده بود با یه لبخند
زین؛پس بریم......
لویی؛ن..نه امشب نه
همه به سمت لویی برگشتن و لبخند هری محو شد و ابرو هاش رو در هم کشید
زین؛چراا؟؟!!ما که کاری نداریم امشب
هری؛نگران نباش لویی من تا وقتی که خودت نخوای کاری نمیکنم
YOU ARE READING
I will never hurt you[L/S][Z/M][N/SH]
Fanfiction"بوک کامل شده" -بگو دوستم داری هنوز.....بگو همش خواب بود....بگو برگشتی پیشم.....بگو منو بخشیدی بخاطر آسیبی که بهت زدم......بگو.....خواهش میکنم یه حرفی بزن......میدونم بهت قول داده بودم بهت آسیب نزنم.....من نمیخواستم اینجوری بشه......نمیدونستم اینجو...