صبح شده بود و لویی از دیشب تا الان پاش رو یه ذره هم تکون نداده بود......دیگه همون جا خشکش زده بود......دست و پاش هم خواب رفته بود......
از همه اینا حرسش میگرفت و همش تو دلش اون دیکهد رو فحش بارون میکرد......
به کنارش نگاه کرد و زین رو اونجا ندید.....سرش رو به اطراف اتاق چرخوند و بازم خبری از زین نبود......
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و ساعت شیش صبح بود......از حالت خوابیده در اومد و لبه ی تخت نشست،پاش رو روی هوا نگه داشته بود و بهش خیره بود.........به نظر می اومد خوب شده و دردش موقع راه رفتن کم تره......
پس پاش رو آروم گذاشت روی زمین و با یه حرکت از جاش بلند شد.....ولی فاککک نباید یهو بلند میشد و برای همین یکم دردش گرفت و صورتش جمع شد.........
بعد از آروم شدن دردش آروم قدم اول رو برداشت و درد خیلی زیادی احساس نکرد و ادامه داد و به در رسید........
آروم دستگیره در رو به پایین فشار داد و بدون هیچ صدایی از اتاق اومد بیرون.....
از پله ها آروم و با درد کمی که توی پاش میپیچید اومد پایین و سرش رو کج کرد تا بتونه داخل آشپزخونه رو دید بزنه.......
زین با یه پیشبند توی آشپزخونه بود و به نظر می اومد داشت صبحونه رو آماده میکرده.......
لویی به سمتش رفت و سعی کرد با یکم سر و صدا وارد بشه که زین نترسه.....
لویی؛اهمم...زین....
لویی با صدای آرومی گفت و زین با سرعت به سمتش چرخید
زین؛لو!!....صبح بخیر پسرر!!...چرا بلند شدی....پات خوبه؟درد که نداری؟؟...
لویی؛خوبم خوبم....نگران نباش پامم زیاد درد نداره......
زین سرش رو به تکون داد و به کارش ادامه داد.....
لویی سرش رو با کنجکاوی برد جلو تر تا ببینه زین داره چکار میکنه
لویی؛داری چکار میکنی؟؟!
زین رفت کنار و بشقاب رو جلوی لویی گرفت......
لویی با دیدن طرحی که با نوتلا روی بشقاب کشیده شده بود چشاش گرد شد....
لویی؛ای...این چیه دقیقا؟؟!!!
زین؛دیک....یه دیک نوتلایی بزرگ....در اصل دیک لیامه.......میخوام برای صبحونه امروز توی بشقاب همه یه دیک بکشم........
لویی آروم خندید..
لویی؛این بیشتر شبیه یه پا عه تا یه دیک!!!
زین؛مسخره نکن!!!من تو تصوراتم انقدر بزرگ میبینمش........حالا اگه میتونی کمکم کن زود تر تموم کنیم و میز رو بچینیم تا این نایلر بیدار نشده.......
لویی دوباره خندید و سرش رو از این حد از اسکلی و خل مشنگیه زین تکون داد و دست به کار شد......
YOU ARE READING
I will never hurt you[L/S][Z/M][N/SH]
Fanfiction"بوک کامل شده" -بگو دوستم داری هنوز.....بگو همش خواب بود....بگو برگشتی پیشم.....بگو منو بخشیدی بخاطر آسیبی که بهت زدم......بگو.....خواهش میکنم یه حرفی بزن......میدونم بهت قول داده بودم بهت آسیب نزنم.....من نمیخواستم اینجوری بشه......نمیدونستم اینجو...