Part 1

490 52 20
                                    

در با صدای هولناکی باز میشه

الک و ایزی با ترس از جاشون میپرن

رابرت با عصبانیت میاد تو اتاق

رابرت :  پسره ی احمق؟؟

الک با ترس به پدرش خیره شده ... نمیدونه چی بگه

رابرت میره جلوتر و سیلی محکمی به صورت الک میزنه
ایزی شروع میکنه به گریه کردن

رابرت : مادرت چی داره میگه... ها؟؟فکر میکنی میتونی هر کاری دلت بخواد بکنی؟؟؟از کی تا حالا پسر من اینقد هرزه شده..ها

رابرت با عصبانیت به ایزی و الک نگاه میکنه

رابرت : با توام..چرا خفه خون گرفتی؟؟

الکو هل میده رو زمین .. مریس با نگرانی میره سمتش تا مانعش بشه ولی رابرت اونم هل میده و مریس می افته رو زمین

دوباره میره سمت الک و لگد محکمی بهش میزنه

ایزی به الک نگاه میکنه و با صدای بلند گریه میکنه.. با نگرانی به مادرش خیره میشه

ایزی: ..نزنش بابا..خواهش میکنم

الک با ترس: . من .من نمیدونم دارید از چی حرف میزنید؟

رابرت سیلی دیگه ای به الک میزنه

رابرت : نمیدونی ؟؟؟ چرا از مادرت نمیپرسی؟؟.. ببین چی داره راجع بهت میگه. .. اگه بفهمم حرفاش درسته و پسر من مردونگیشو برده زیر سوال خودم با اردنگی از خونه میندازمت بیرون .. فهمیدی؟من پسره..

مریس با گریه میاد جلو..

مریس : من  اشتباه کردم..من فقط گفتم شاید..

رابرت : تو غلط میکنی همچین حرفی میزنی.. اگه بفهمم این احمق به مردا علاقه داره خودم با دستای خودم میکشمش.. فهمیدی؟

الک بدنش مثل یخ سرد میشه.. جرات نداره چیزی بگه .. با ترس به مادرش نگاهی میندازه و زود سرشو میندازه پایین

رابرت چرا سرتو انداختی پایین ؟ هان؟؟

مریس : اون هنوز بچه است.. چرا ولش نمیکنی

رابرت : تو بهتره چیزی نگی.. اینا همش تقصیر تویه.. چون مواظبشون نیستی ..چون ولشون کردی و میزاری هر غلطی که دلشون بخواد بکنن

رابرت میخواد دوباره به الک حمله کنه که مریس با عجله میره جلو و الکو پشت خودش قایم میکنه

مریس : ولش کن.. خواهش میکنم.. من اشتباه کردم..من فقط...

ایزی با ترس : اون.. اون دوست دختر داره

مریس و رابرت به ایزی نگاه میکنن

مریس: دیدی گفتم.... من خودمم نمیدونم چرا اون حرفو زدم

رابرت : تو مثل اینکه نمیفهمی.. نه؟؟ داری با دستای خودت آبروی خونواده رو میبری..بهتره دفعه بعد بدونی راجع به بچه هات چی داری میگی...چون با این کارت سرشونو به باد میدی

 Raised in painWhere stories live. Discover now