Part 3

237 42 18
                                    

دیدن تو
بعد از تمام درد هایی که کشیدم
بعد از تمام ناباوری ها
دروغ ها
عجیبترین رویایی بود که
میشد دید


پرستارا با عجله وارد اتاق میشن

مگنس میره عقب

راننده میاد تو و به طرف مگنس میره

راننده: قربان

مگنس برمیگرده تا بره بیرون ولی با شنیدن صدای راننده می ایسته.. راننده پشت سرش می ایسته

مگنس :چی شد؟؟ تونستی مشکلو حل کنی؟؟

راننده :..وکیلتون باهشون حرف زد..الانم دارن با پسره حرف میزنن تا ببینن چه اتفاقی افتاده

مگنس : خوبه.. خونوادشو پیدا کردن؟

نگاهی به اتاق الک میندازه.. خودشم نمیدونه چرا ولی احساس عجیبی به این پسر داره.. شاید چون زیادی جونه و حس میکنه تنهاست.. شایدم چون دلش براش میسوزه...شاید..شاید و هزار تا شاید دیگه

آروم بر میگرده و توسالن قدم میزنه

راننده : قربان

مگنس بهش نگاه میکنه

راننده : چیزی نمیگه ... یکی از پلیسا فکر کنم شما رو میشناسه.. وگرنه..

مگنس : وگرنه چی؟؟ مگه قراره بندازن گردن تو؟؟ اینا پلیسن یا..

مگنس اخم میکنه و نفس عمیقی میکشه

مگنس : اگه کارت تموم شده بهتره دیگه بریم...میترسم اخر سر بدهکارم بشیم

راننده : چشم .. من برم اطلاع بدم الان برمیگردم

راننده با عجله بر میگرده به اتاق

مگنس میاد نزدیکتر ..جوری که بتونه الکو برای بار آخر ببینه.. پلیسا دورشو گرفتن و اون با ترس به اطرافدنگاه میکنه تا بتونه نگاهشو از پلیسا بدزده...
بعد چند دقیقه راننده از اتاق میاد بیرون

مگنس : ببینم اونجا چه خبره؟؟

راننده بر میگرده و به الک با ترحم نگاه میکنه

راننده : زیادی دارن بهش فشار میارن ..هنوز تو شوکه و چیزی یادش نیست

یکی از پلیسا چشمش به مگنس می افته و با عجله میاد بیرون

پلیس: سلام آقای بین..ببخشید که باعث شدیم این وقت شب اینجا بیاید.. نمیدونستیم ایشون راننده شماست

مگنس : سلام لوک..!
مشکلی نیست.. تونستید با خونواده اش تماس بگیرید؟؟

لوک: فعلا که نه...چیزی نمیگه.. فکر کنم ترسیده یا شایدم عمدا نمیخواد چیزی بگه .. باید تا صبح منتظر بمونیم تا یکم آرومتر بشه

مگنس : خوبه .. اگه دیگه با لورنزو کاری ندارید ما بریم ؟؟

لوک: بله .. البته.. شما میتونید برید.. بازم ببخشید که وقتتونو گرفتیم و ممنون که ایشونو به بیمارستان آوردید

 Raised in painWhere stories live. Discover now