Part 31

155 33 8
                                    


خب خب گفتم یه پارت دیگه ام بزارم..
بخاطر بعضی صحنه ها متاسفم ولی تحمل کنید..چون قرار نیست کسی جا بزنه🥲

رابرت: اینم از پسرت.. آخرش تا زندگی هممونو نابود نکرد دست برنداشت

رو صندلی میشینه و با دست پیشونیشو گرفته

رابرت: دیگه نمیتونم سرمو هیچ جا بلند کنم

مریس با عصبانیت به رابرت نگاه میکنه..

مریس: تو این اراجیفو باور میکنی؟

رابرت با عصبانیت به مریس نگاه میکنه

مریس: تو چطور میتونی به پسرت شک کنی...خودت میدونی الک آزارش به یه مورچه ام نمیرسه.. چجوری اینقدر راحت میتونی این تهمتا رو باور کنی؟

رابرت داد میزنه: نمیبینی؟ کوری؟؟همه دارن در موردش حرف میزنن

مریس: گور بابای همه..من و تو پدر و مادرشیم و بهتر از هر کسی بچمونو میشناسیم

رابرت از جاش بلند میشه

رابرت: راستشو بخوای نه.. من هیچوقت نتونستم اونو درک کنم..بجایی رسیدم که انگار دیگه هیچکمدومتونو نمیشناسم.. شماها چه مرگتونه..؟

مریس:چرا از خودت نمیپرسی؟؟ به خودت نگاه کن.. اونقدر ازمون فاصله گرفتی.. اونقدر دور ایستادی که یادت رفته ما یه خونواده ایم.. ببین.. دارن در مورد پسر من و تو حرف میزننوو همون الکی که تا حالا یبارم تو روت نایستاد تا از خودش دفاع کنه.. کی میخوای قبول کنی اون به حمایتت نیاز داره.. تو چجور پدری هستی؟

ایزی شروع میکنه به گریه کردن

ایزی: الک هیچوقت اینکارو نمیکنه پدر.. میدونم الان یه اتفاقی واسش افتاده.. اون تو خطره..اوندفعم همینکارو باهاش کردن

رابرت به ایزی نگاه میکنه

ایزی با صدای گریه میکنه

ایزی: هر بار تو خودش میریزه و به کسی چیزی نمیگه.. اگه اونم مثل بقیه باباش پشتش بود کسی جرات نمیگرد اذیتش کنه.. وقتی اونو کتک زدن و بردنش بیمارستان شما کجا بودید؟؟ داشتید کار میکردید و اصلا نگران الک نبودید که دو هفته تو بیمارستان بود

رابرت به مریس نگاه میکنه

رابرت: اون داره چی میگه؟

مریس با حالت ناتوانی رو زمین نشسته

مریس: بیچاره پسرم.. اون تنهاست.. معلوم نیست الان ..

رابرت داد میزنه

رابرت : گفتم اون داره از چی حرف میزنه؟

مریس با عصبانیت به رابرت نگاه میکنه..بلند میشه و داد میزنه و با چشمای پر اشک به رابرت خیره میشه

مریس: داره میگه تو چقدر احمقی..چه پدر نالایقی هستی.. ابروت بیشتر از خونوادت واست مهمه؟ اره؟؟ بخاطرش حاضری حتی خونوادتوبه کشتن بدی؟.... میخوای چیو بدونی؟؟؟ اینکه پسرتو نصف شب بردن تا تونستن کتکش زدن.. اینکه از ترسش حتی اسم کسایی که این بلا رو سرش اوردن به زبون نمیاره.. تو چجور پدری هستی لعنتی؟ اصلا عاطفه سرت میشه؟

 Raised in painWhere stories live. Discover now